فيلمهاي خوبي كه جشنواره ی سی و سوم را پررونق و گرم كرده بودند، از "رخ ديوانه" و "عصريخبندان" تا "روباه" و "كوچه بي نام" و حتي تا حدودي "من ديگو مارادونا هستم" تقريبا همگي يك يا چند درون مايه ي اجتماعي داشتند: تضاد طبقاتي، نداري و فساد، بيكاري و جنايت و ...
تضاد منافع مسعود و پيروز با ماندانا و كاوه در " رخ ديوانه" ، رابطه ي مستقيم بحران بيكاري و بي پولي با فساد در عصريخبندان، دغدغه هاي مالي "طعمه هاي" روباه و مشكلات هميشگي "زنان" جامعه ي ما در كوچه بي نام، همگي بر دوش داستانهايي سوار شدهاند كه به شدت حس "همذات پنداري" لايه هاي مختلفي از "اجتماع" را بر مي انگيزند. و اگر خوشبينانه نگاه كنيم، فيلمسازان ما براي رسيدن به اين همذات پنداري اجتماعي، " آگاهانه " از اداهاي "روشنفكري" و فلسفه بافي هاي "يك نفره" و بازي هاي فرمي و "آلبوم سازي" هاي مثلا هنر براي هنر، فاصله گرفته بودند و به "مردم" و دغدغه هاي اجتماعي توده ها نزديك شده بودند.
فیلمسازان ما "صادقانه" بجاي اينكه سينما را بدل از تريبون و كافه بگيرند، آينهي طبقات رنگانگ جامعه شدند. و اگر جايي هم لازم مي ديدند كه شعار بدهند؛ با رنگ آميزي مناسب قصه و شخصيتهاي فيلم، با شعور مخاطب همرنگش مي كردند٠دقت كنيد: اجتماع، مردم، مخاطب، صداقت، واژه هاي آشنا و نزديكي كه غالبا از سينماي ما دور مانده اند، و چه اتفاق خجسته و ميموني ست اين نزديكي.
نه ذوق زده ام كه اين كنش، نتيجه ي بديهي نگاه درست به "سينما" به ما هو سينماست، و نه نگران سرمايه هاي تهيه كنندگان كه به شدت اميدوارم كه اين اقبال و "احترام" به مخاطب ، با استقبال و توجه مردم هم روبرو شود. استقبالي طبيعي از همراهي سرگرمي و شعور كه نويدبخش شكل گيري "جريان سينماي اجتماعي ايراني " خواهد شد، جرياني كه تنها اميد ما براي چرخش دوباره ي گردونه ي سينماي ملي ست.
5757