پنجره را باز گذاشته بودم و شهر را نگاه میکردم که یکی از دوستان دلنگران از پایین پنجره رد شد. گفتم: «آقا احوال شریف؟ خوش میگذره؟» داد زد و چیزی گفت که درست نشنیدم. گفتم: «نمیشنوممم!» گفت: «توافق! توافق!» گفتم: «خب توافق چی؟» گفت: «جشن هستهای... فت... از...» صدایش نصفه و نیمه به من میرسید. گفتم: «بلندتر بگو بابا نمیشنوم!» با عصبانیت فریاد زد: «اه شما هم شورش رو در آوردید با این دیپلماسی بالکنیتون! بلند شو یه دقیقه بیا پایین دیگه آبرو واسهمون نموند وسط خیابون!» غرغر کنان رفتم پایین. گفتم: «آقا میبینم که توافق هستهای شده و...»
لبخندی کاملا تصنعی به لب داشت. در حالی که داشت سعی میکرد خودش را کنترل کند با همان لبخند زورکی گفت: «داشتم از اینجا رد میشدم، گفتم بیام توافق رو تبریک بگم...» گفتم: «ممنون، ولی اینقدر ناخن نجوید، ضرر داره! زیر ناخنها پر میکروبه!» گفت: «نه نه... نمیجوم.» گفتم: «راضی بودید از توافق؟ خوب بود؟» در حالی که داشت از حرصش میله تابلوی توقف ممنوع را خم میکرد، گفت: «بله... حتما عزت ملت ایران رو حفظ کرده دیگه انشاءا... خیلی هم با آقای کری و دوستاشون روز آخر دل دادن و قلوه گرفتن مثل اینکه...» خندیدم و گفتم: «بله، یک صحبت خصوصی هم کردن.» در حالی که داشت موهای دستش را یکییکی میکند، گفت: «اون یارو جان کری هم مثل اینکه اشک تمساح ریخته گفته نمیخوام بجنگم و اینا...» گفتم: «بله همینطوره. همه از اینکه گفتوگو پاس داشته شده خوشحال بودن. حالا آقای ظریف میاد مجلس مبسوطش رو توضیح میده.»
اسم جواد را که آوردم انگار گفته باشم عمروعاص، صورتش مثل لبو سرخ شد و لبش را چنان گزید که کبود شد، آب دهانش را قورت داد و در حالی که مشتش را گره کرده بود با صدای لرزان و لبخند زورکی گفت: «آقای ظریف که دیگه با بزرگون میپره، ماها رو تحویل نمیگیره...» پرسیدم: «آقا انگار شما خیلی عصبانی و ناراحت هستید؟» گفت: «نههه! واسه چی؟ تحریمها رو برمیدارن، دیگه کاسبی تحریم تعطیل میشه، ملت به جای اینکه گریه کنن جشن میگیرن و شادی میکنن، به ما تسلیت میگن، دیگه چی از این بهتر؟ دیگه مگه جایی برای ناراحتی میمونه؟»
2727