تاریخ انتشار: ۸ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۴:۱۱

کسری نوری

ماجرای این یادداشت از آنجا شروع شد که در جمعی دوستانه صحبت درباره داستان تهرانگردی آقای احمد مسجدجامعی، عضو شورای شهر تهران و وزیر اسبق فرهنگ و ارشاد اسلامی، حسابی گل انداخته بود.
اکثریت حاضران در جمع که اتفاقا یا اهل تهران نبودند و یا اصالتی تهرانی نداشتند، با این اقدام آقای مسجدجامعی ارتباط برقرار نکرده و آن را درک نمی‌کردند. چند نفری حتی پا را فراتر گذاشته و این ماجرای دنباله‌دار تهرانگردی را یک نمایش لوس و بی‌مورد می‌دانستند.

نمی‌دانم چرا درست هنگامی که بحث دوستان در نقد این برنامه بالا گرفته بود و هرکس از ظن و گمان خود تحلیلی بر آن الصاق می‌كرد، به‌عنوان يك بچه تهران یاد محله پدری و حکایت‌هایی که از پدر و پدربزرگم درباره تهران و محلاتش شنیده بودم، افتادم و به یک‌باره هوس کردم، فریاد بزنم: «قیصر کجایی که داش فرمونت‌رو کشتن»!

حاضران که انتظار چنین رفتاری را از من نداشتند، ساکت شدند و با نگاهی عاقل ‌اندر سفیه دلیل این فریاد را پرس‌وجو کردند!

من که تا آن موقع بیشتر ساکت بودم و شنونده سخنان این دوستان گرانقدر، از آنها پرسیدم: «شما می‌دانید خیابان مهدی موش کجاست»؟!

تعجب نگاهشان بیشتر شد. انگار داشتند مطمئن می‌شدند که فشار زندگی کار خودش را با من کرده است!

دوباره پرسیدم: «میدون هشت گنبز چی، می‌دونید کجاست؟»، «رفتید عمارت مسعودیه»؟؛ این آخری را که پرسیدم یکی از آنها بادی به غبغب انداخت و گفت: حکایت‌ها دارد این عمارت در جریان جنبش مشروطه. بالاخره جمع فرهنگی و اهل مطالعه بود،‌ این جور جاها را اگر هم ندانند کجاست و در چه محله‌ای است، اما درباره‌اش خوانده‌اند و می‌دانند!

سریع تغییر استراتژی دادم! اجازه ندادم تاریخ مشروطیت را بگوید! پرسیدم «جوانمرد قصاب می‌دونید کجاست»؟ یکی از دوستان با لبخند گفت: کیه یا کجاست؟ گفتم: شما هر کدوم رو دلت می‌خواد جواب بده!

فقط همان نگاه عاقل اندر سفیه را تحویلم داد!

کمی تند شدم و پرسیدم: «به نظر شما عودلاجان خوردنیه یا پوشیدنی»؟ «پامنار با پاچنار فرق داره» ؟! «راستی حسین رمضون یخی‌رو می‌شناسید»؟!

گذاشته بودم روی دور تند و مسلسل‌وار سوال می‌کردم. «می‌دونید آب منگل کجاست؟دزاشیب چی؟ کوچه‌باغ‌های شمرون را اصلا دیده‌ بودید؟»

این را که پرسیدم یکی از آنها با لحنی آمیخته به کنایه گفت: «شمرون مگه کوچه‌باغ هم داشته؟!»

انگار منتظر شنیدن چنین حرفی بودم، گفتم: آهان! خدا پدرت را بیامرزد. مشکل همین‌جاست. ببینید دوستان! شخصا از انگیزه و هدف تهرانگردی آقای مسجدجامعی آگاهی ندارم؛ ولی آن‌چه از این کار برداشت می‌کنم، برانگیختن نوعی حس هویت است. نوعی تعلق خاطر به گذشته‌ای که لجوجانه ویرانش کرده‌ایم و اسمش را نوسازی گذاشته‌ایم.

غافل از این‌که آن‌چه را نابود می‌کنیم تنها مشتی خشت و گل نیست؛ هویت و تاریخ است؛ تعلق و عرق است؛ محلات قدیمی را که ویران کردند، انگار ریشه‌کن شدیم.

هرچه قد و قامت ساختمان‌ها و برج‌ها بالاتر رفت، جوانمردی، اخلاق، مرام و نوع‌دوستی آب رفت.

گفتم این فاجعه شاید دلایل متعددی داشته باشد، اما شک نکنید که یکی از دلایل اصلی آن به دست گرفتن سکان اداره شهری همچون تهران توسط مدیران عزیز و گرانقدر غیرتهرانی، چون شماست!

خب این خیلی طبیعی است که وقتی مدیران شهری، که خاطرات بچگی و گذشته‌شان را بر در و دیوار و کوچه پس‌کوچه‌های این شهر نمی‌بینند، هیچ تعلق خاطر و حس نوستالژیکی نسبت به آن نداشته باشند.

نتیجه چه می‌شود؟! همین که می‌بینیم! شهری بی‌قواره و بی‌در و پیکر که در میانه رفت و آمد مدیران غیربومی هر کس رد و زخمی بر پیکر رنجورش به یادگار گذاشته است.

بد نیست بررسی کنیم و ببینیم چنددرصد آنها که در بیست سال گذشته مدیریت شهر تهران را به دست گرفتند در این شهر متولد شدند و می‌توانند بگویند بچه یکی از محلات پایتخت هستند. خب وقتی به جایی و چیزی حس تعلق نداشته باشی، خیلی راحت درباره‌اش تصمیم می‌گیری و قلمت برای امضای صدور مجوز شخم‌ زدن یک محله با همه تاریخ و خاطراتش نمی‌لرزد! وقتی به جایی تعلق و تعصب نداشته باشی، به بهانه‌های واهی خیلی راحت به پول سیاهی معامله‌اش می‌کنی! گاهی اوقات بهانه واهی هم نمی‌خواهد، خودت کلنگ برمی‌داری و ویرانش می‌کنی!

با همه احترامی که برای مدیران شهری عزیز قائلم، معتقدم اینها باید بروند شهر خودشان را اداره کنند! طرف شهردار فلان منطقه تهران است با لهجه غلیظ شهری دیگر حرف می‌زند. خب انتظار بیهوده‌ای است اگر از او بخواهیم مجوز ساخت و سازی را به بهای ویرانی تاریخ و هویت یک محله صادر نکند!

نمی‌خواهم بین تهرانی و شهرستانی خط‌کشی کنم اما معتقدم که در واگذاری مدیریت همه شهرها و نه فقط تهران باید به اصل بومی بودن مدیران توجه ویژه‌ای شود.

به قول دوست فرهیخته و نازنینم سید فرید قاسمی، برای واگذاری مدیریت شهری باید دو شرط را درنظر گرفت: «تخصص و تولد».

چنین نشد، ولی اگر می‌شد پایتخت این‌قدر زشت و بی‌قواره نمی‌شد. لطفا نگویید بزرگراه ساخته‌اند و چنین و چنان کرده‌اند.

این کارها هرچقدر در اصل و ماهیت ارزشمند باشند اما برای این ابرشهر بدهیبت، حکم لوازم آرایش را دارد که به دست دختربچه‌ای خردسال افتاده و هرجای صورتش را رنگی پاشیده است!

خلاصه این‌که؛ کجایی قیصر تهرونت رو کشتن!

 

1717

 

 

"