تاریخ انتشار: ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸ - ۰۷:۴۷

محمدرضا مهاجر

دستش را به زمین تکیه داد و به سختی ایستاد. به در انبار که رسید، جوان یک کارتن داد دستش:
- بدو پیرمرد! از صبح تا حالا ۱۰۰ تا کارتن هم بار نزدی.
و زیر لب به غر زدن ادامه داد.
                                                               ***
دم غروب با ۱۵ هزار تومان مزدی که گرفته بود  یک نان و  کمی پنیر خرید و برای افطار به خانه رفت.
اولین لقمه را که به دهان گذاشت، رویش را به آسمان گرفت: "خدایا شکرت! امروز هم شرمنده نشدیم."

۱۷۱۷

منبع: khabaronline