نوشتم؛ «خانم محترم، من خودم رضا را با دستهای خودم خاک کردم...» و یادم افتاد که دلم نمیخواست در تشییع جنازهاش شرکت کنم.
سه سال پیش، اسفند، مادربزرگم که مُرد، با خودم عهد کردم بالای سر هیچ جنازهای نروم، مادربزرگم را هم با دست خودم توی قبر گذاشتم. سال قبل هم که یکی از اسطورههای دوران کودکی و نوجوانیام را در قبر خواباندم، باز هم تعهد کردم که در خاکسپاری هیچ عزیزی شرکت نکنم. خاک آدم را سرد میکند. فراموشی میآورد. خاطرات را مبهم میکند، کدر میکند. شاید به همین دلیل بود که تلاش کردم در خاکسپاری محمدعلی اینانلو شرکت نکنم.
زیر تابوت رضا بودم که یادم آمد میگفت: «امید، ما به ۵۰ نمیرسیم، نه؟» بغض گلویم را گرفت. رضا فقط ۴۰ سال داشت. روزهای آخر پاییز سال ۹۴ بود. روزهای آلودگی هوا. شیر میگرفتیم. میگفتم «رضا شیر بخور، ماسک هم بزن.» میگفت: «امید، فایده هم داره؟ آخرش سرطان میگیریم و میمیریم.»
میگفتم «بخور حالا، ضرر که نداره.» یک روز گفت: «اصلا به ۵۰ سالگی میرسیم؟ فکر نکنم.» این داستان تکراری چند عصر آذرماه ۹۴ بود و عصرهای آذرماه ۹۳.
درباره مرگ با رضا حرف نمیزدیم، اصولا آدمی نیستم که حوصله مرگ را داشته باشم. چون فقط مرگ است که درمان ندارد. خیلی از شبها اگر سردرد نداشت و زود بیرون نمیزد، با هم می رفتیم تا جایی از مسیر، متروی مفتح. در مسیر حرف میزدیم، از کار، آدمها، اطرافیان، شرایط زندگی و یک قران دوزاری که هیچ پای لنگی را درمان نمیکند.
خاطراتش را تعریف میکرد؛ از روزهای جوانیاش که با حسین منزوی بود. از روزهای سربازیاش. از روزهای کاری و از همه مصائب گذشته. از حال تعریف نمیکرد. هرچه بود، گذشتههای دور بود. حال را میگذاشت تا بگذرد و از گذشتهها با خوشمزگی تمام حرف میزد.
رضا را هیچوقت واکاوی نکردم، نپرسیدم رضا با خودت چند چندی؟ میگفت: «امید تو یک ایراد بزرگ داری، سیگار نمیکشی!» میخندیدم و می گفتم: «رضا خب حال نمیکنم با سیگار.» و می خندید، درحالی که سیگارش یا گوشه لبش بود یا پشت گوشش.
بالای تپه امامزاده عبدالله بودیم، شمال اسدآباد، زادگاه رضا رستمی، دخترش را، یادگارش را، دورادور میآوردند تا با پدر خداحافظی کند. رها را از همان ۴-۵ سال پیش میشناسم، روزهایی که تازه با رضا همکار شده بودم. یاد بهار سال قبل افتادم؛ رفته بود شمال، برای ختم یکی از رفقایش، میگفت دو سه هفته پیش فهمیدهاند سرطان خون دارد و زیاد زنده نماندهاست. از ناراحتیاش برای فرزندان کوچک رفیقش میگفت و از نامردی دنیا. بیماری رضا هم فقط یک هفته مهلتش داد و رفت.
وقتی خبر بیماری عباس کیارستمی بیرون آمد، خیلی بحث کردیم. دلخور هم شد. معتقد بودم با توجه به سیستم درمانی ایران، باید خانواده کیارستمی تلاش میکردند با جو رسانهای پیش از عمل نخست، حساسیت ها را بالا ببرد. اما رضا ایراد را از نظام درمانی ایران میدانست که نقصهای بسیاری دارد و رسیدگیها به بیماران مناسب نیست. میگفت: «گیریم کیارستمی با سفارش و توجه همه مملکت عمل میشد، یک بیمار معمولی باید دستی دستی بمیرد؟» بعد از مرگ کیارستمی نشد حرف بزنیم، هرچند که حق با او بود.
روزی که گذاشت رفت، خیلی تلاش کردم ارتباطمان به بهانههای مختلف برقرار بماند، اما نماند. دلخور بود، شاید حق داشت، اما سه ماه بعد زنگ زد برای کاری و خوشحال شدم که بخشیده است، دلخور نیست. سرماجرایی قرار شد برویم خوزستان؛ دو سه روز آخر مهر.
اما صبح عاشورا شنیدم بیمارستان بستری شده است. تهران نبودم، با همسرش تماس گرفتم. گفت چه شده است. ملتمسانه گفتم ببردش یک بیمارستان دیگر، بیمارستان خصوصی، هرکاری داشته باشد، میکنم. دنبال پزشکان مغز و اعصاب دیگری گشتم و یکی دو جراح معرفی کردم. قرار بود شنبه برویم با دو فوق تخصص حرف بزنیم. دلم نمیخواست تجربه کیارستمی برای رضا اتفاق بیفتد. حداقل رضا بداند که چه شده است و چه قرار است بشود.
شنبه تماس گرفتم، همسرش گفت: «رضا میگه اینجا حسش خوبه. جایی نمیرم.» و اصرار نکردم. گفتم شاید دلخور است. همسرش پیگیری کرده بود که بهترین متخصصان بالای سرش باشند و ظاهرا بودند. از راههای دیگری هم برای بودن بهترین خدمات پزشکی به رضا، پیگیری شده بود. روز بعد، جراحی شد و سه روز بعد رفت. غم آوار شد؛ در همان دو سه روز آخر مهر ۹۵. نیمه شب در بیمارستان شهدا، همسرش را دیدم، «فریاد میزد، رضا شوخی نکن، بیا بریم...»
قرار بود برویم مسافرت. بیتاب مسافرت با او بودم؛ زمستان ۹۲ رفتیم بندرعباس برای یک برنامه کاری. مسافرتی سخت، اما دوستداشتنی بود. در یک اتاق هتل هرمز، که منظرهای بینظیر از خلیجفارس داشت. منظره آرامگاه رضا هم بینظیر است، تپههای چشمنوازی که رضا بارها عکاسی کرده بود.
در روز آخر مهر، رفتیم به زادگاهش، مسافرتی برای سپردنش به ابدیت. نمیتوانستم بالای سر خاک رضا زار بزنم. باورپذیر نبود؛ این رضاست که ما دفن میکنیم. و حالا جایش خالیست. جای همه صدا کردن و نشنیدنهایش. جای روزهایی که کودکانه سوالاتی میپرسید و با خنده میخواست به جوابش برسد. روزهایی که متعجبانه از پیچیدگیهای باورناپذیر برخی، میپرسید: «چرا؟» و با همین چرای بیپاسخ، گذاشت، رفت.
جایش برای همیشه خالی است.
حلال کن رضا...