روز که در مجلس جمعی از استادان علوم انسانی و اجتماعی سخن می‌گفتم، یکی از حاضران پس از پایان سخن بی‌مقدمه پرسید: «چرا فیلسوفان منفورند؟»

یک پرسش تلخ و زمخت بود و اگر آن را از کسی بپرسند که عمر خود را صرف فلسفه کرده است، شاید خلاف ادب و نزاکت هم باشد؛ ولی من طرح پرسش را عادی و معمولی تلقی کردم و عکس‌العملم طبیعی بود. پنهان و انکار نمی‌کنم که انتظار طرح چنین پرسشی را نداشتم؛ به خصوص که هیچ وجهی و مناسبتی هم برای آن نمی‌دیدم، ولی به هر حال کسی پرسیده بود که چرا فیلسوفان منفورند و من می‌بایست یا سؤال را بی‌وجه بدانم با وجه منفور بودن را ذکر کنم. وضع سومی هم می‌توانست پیش آید و آن اینکه حاضران از من عذرخواهی کنند و بخواهند آن را نشنیده بگیرم؛ ولی نه حاضران از من عذرخواهی کردند و نه پرسش کننده از طرح پرسش پشیمان و شرمسار بود! گویی هیچ یک از حاضران پرسش را بی‌جا نمی‌دانستند.

من هم در موافقت با حاضران قبول کردم که فیلسوفان منفورند و گفتم: وقتی می‌گوییم فیلسوفان منفورند، باید ببینیم آنها چه کرده‌اند یا چه گفته‌اند که نفرت مردمان را خریده‌اند. اگر سخنان دشوار گفته‌اند، حقشان نباید نفرت باشد. چنان که دانشمندان هم مطالب دشوار دارند و زبان علم هم زبان عامه مردم نیست. پس برای اینکه فیلسوفان منفور باشند، باید چیزی با چیزهایی گفته باشند و بگویند که به ما بربخورد و مایه آزردگی شود.

من سقراط را به عنوان مثال ذکر کردم. سقراط را آتنیان کشتند. گمان نکنیم که اشرار و اراذل و اوباش آتن کمر به قتل سقراط بسته بودند، بلکه این دموکراسی آتن و نمایندگان مورد اعتماد و مقبول مردم آنجا بودند که ادعانامه نوشتند و فیلسوف را به دادگاه فراخواندند و او را به اعدام محکوم کردند و با زهر شوکران کشتند. سقراط در دادگاه در بیان اینکه چرا او را محاکمه می‌کنند،‌خود را خرمگس مردم آتن خواند و اعتراف کرد که مثل خرمگس به مردم نیش می‌زند؛ ولی گفت:«می‌بینم که این مردم، غافل از خطری که بنیاد زندگی‌شان را تهدید می‌کند، در مسیر سیل و طوفان خوابیده‌اند. من با زبان به آنها نیش می‌زنم که بیدار شوند، اما آنها بدخواب و آشفته و عصبانی می‌شوند و مرا دشمن خود می‌شمارند!»

سقراط به پرسش همکار من پاسخ داده است. من می‌توانستم سخن سقراط را به زبان تلخ‌تر و زمخت‌تر از زبان پرسش بگویم؛ اما مقام، مقام بحث بود.پس گفتم: فلسفه می‌تواند به ما بیاموزد که مثلاً چه ادعاهای واهی و بیهوده داریم و چه بسیار چیزها را نمی‌دانیم و نمی‌دانیم که نمی‌دانیم. یا از ادای چه کارهایی ناتوانیم،‌بی‌آنکه از ناتوانی خود خبر داشته باشیم. حتی پرسش از دانایی و نادانی و توانایی و ناتوانی را بی‌جا می‌دانیم و از آن می‌گریزیم. همکار من شاید احساس کرده بود که در لابلای گفتار و در ناگفته‌هایم اشاره‌ای به ناتوانی‌ها و نادانی‌هایمان مضمر است و پیداست که دوست نمی‌داریم ما را نادان و ناتوان بخوانند.

پاسخ من در حقیقت تلخ‌تر از پرسش بود؛ زیرا او گفته بود فیلسوفان منفورند و من پاسخ داده بودم که این جاهلان‌اند که از فیلسوفان نفرت دارند؛ اما من پاسخ تلخ را در لفافة ادب و نقل قول از مقبول‌ترین و گرامی‌ترین مردمان پوشیده بودم!

خوشبختانه یا بدبختانه اکنون فلسفه‌ای که آیینه‌ای پیش روی ما بگذارد و نحوة وجود ما را نشان دهد، نداریم و البته از هیچ حیث نگران وضع درک و فهم و توانایی و ناتوانایی خود نیستیم؛ یعنی هنوز به نظر نمی‌رسد که فلسفه برای ما خطری داشته باشد و اخلالی در کارها که البته بی‌خلل هم نیست، پدید آورد؛ ولی نکتة خارق اجماع و در ظاهر متضمن تعارض این است که فلسفه (نه به معنی عام تفکر، بلکه به معنی اصطلاحی که پرسش از ماهیت چیزهاست)، از ابتدای ظهورش به سیاست تعلق شدید داشته است تا آنجا که سیاست را می‌توان نه فقط فصلی از فلسفه، بلکه شأنی از آن دانست. مع‌هذا از همان زمان آغاز فلسفه، اهل سیاست به آن چشم احتیاط نگاه کرده‌اند و بسیاری از آنان فلسفه را دشمن داشته و با آن دشمنی کرده‌اند و اولین ظهور تاریخی این دشمنی هم محاکمه و اعدام سقراط بود.

اکنون نمی‌خواهم در بیان وجه یا وجوه این کدورت و اختلاف وارد شوم. مهم این است که فلسفه و سیاست به هم بسته‌اند. فیلسوف و سیاستمدار هر نظری که به سیاست و فلسفه داشته باشند، چون همسفر و همراهند، این فرصت همراهی را باید غنیمت شمرند و مخصوصاً بدانند که اگر سودی از این همراهی حاصل شود این سود نصیب سیاست می‌شود؛ زیرا فلسفه و فیلسوف کمتر قابلیت و استعداد برخورداری و بهره‌مندی از سود دارند.ما نمی‌دانیم و نمی‌توانیم تصور کنیم که چه چیز به فلسفه و اهل فلسفه سود می‌رساند و این سودرسانی چگونه است.

منبع: بدون منبع