نزهت بادی

می‌خواهیم هر هفته در چنین روزی با هم یک بازی داشته باشیم، یک جور بازی که فقط می‌تواند میان علاقه‌مندان و خوره‌های فیلم شکل بگیرد، به این صورت که من سکانسی از یک فیلم را برایتان تعریف می‌کنم و شما باید اسم فیلم و کارگردانش را حدس بزنید و برای ما کامنت بگذارید.

اول از یک فیلم حسابی معروف شروع می‌کنیم تا کار ساده‌تر باشد و بعد کم کم بازی را سخت‌تر می کنیم و سراغ فیلم‌های مهجورتر می‌رویم. همه چیز بستگی به هوش شما دارد. درواقع این شما هستید که به این صفحه و بازی جذابیت می‌بخشید. در ضمن یادتان باشد که این صفحه بیشتر برای لذت بردن است تا چیز یاد گرفتن، اما شاید گاهی چیز به دردبخوری هم در آن پیدا کنید.

در صحنه‌ای از فیلم مورد نظر در یک کلانتری ریکی نلسون در حال گیتار زدن است و والتر برنان با ساز دهنی او را همراهی می‌کند و دین مارتین روی یک تخت داز کشیده، کلاهش را بر صورتش گذاشته و آواز می خواند و کمی آن طرف تر جان وین با اشتیاق به آنها نگاه می کند. معلوم است حسابی دارد بهشان خوش می‌گذرد، انگار نه انگار که فاجعه در چند قدمی آنهاست و فاصله‌شان با مرگ فقط به اندازه شلیک یک تیر است.

آنقدر از خواندن چند ترانه لذت می‌برند که احساس می‌کنیم در حال تماشای یک جمع شکست‌ناپذیریم و هیچ چیزی نمی‌تواند آنها را از پای درآورد، حتی تنهایی وحشتناکی که احاطه شان کرده است. گویی اصلا برایشان اهمیتی ندارد که در بدترین اوضاع هیچ کمکی به آنها نخواهد رسید، انگار هیچ چیزی برای از دست دادن ندارند که بخواهد نگرانشان کند، جز جانشان که آن هم تنها چیزی است که به راحتی می‌توانند از آن بگذرند.

اینکه جان وین کمی دورتر ایستاده و به جمع دوستانش نگاه می‌کند، بیش از هر چیزی تاکید بر فردیت و مسئولیتی است که فقط بر عهده اوست و نه حتی دوستانش. او یکه و تنهاست و اصلا هم از این موضوع واهمه‌ای ندارد. نوع نگاه پر مهر او به جمع همکارانش بیشتر حاوی آنست که آنها را دوست دارد و خوشحال است که الان در کنارش هستند، اما یک جور عزت نفس و کله‌شقی در چهره‌اش موج می‌زند که فکر می‌کنیم اگر این دو سه نفر هم نبودند اصلا برایش فرقی نمی کرد، باز هم می توانست همینقدر آرام و بی‌خیال در کلانتری‌اش بنشیند تا وقتش که رسید سر و کله گروه مهاجم پیدا شود و او کلکشان را بکند.

درواقع صحنه‌ای که چند مرد فارغ از همه اتفاقاتی که در پیرامونشان رخ می‌دهد، دور هم جمع شده‌اند و از بودن با هم لذت می‌برند به خوبی نشان می‌دهد که آدم چقدر می‌تواند در بدترین لحظات هم سرشار از شور زندگی باشد.

حتما تابحال متوجه شده‌اید که درباره چه فیلمی حرف می‌زنیم، پس لابد می‌دانید که این فیلم در سال 1959در واکنش به یک فیلم دیگر ساخته شد و کارگردان فیلم یکی از آن غول‌های سینمای کلاسیک به حساب می‌آید که بزرگترین هنرش این است که می‌تواند درست و حسابی برایمان قصه تعریف کند، آن هم قصه‌ای که به اندازه کافی مفرح، بامزه و سرگرم‌کننده باشد. 

ژان لوک گدار درباره این فیلم گفته است که «اثری شاهکار با بینش روانشناختی و درک زیبایی‌شناسی است، اما کارگردان آن را طوری می‌سازد که بینش او عمل می‌کند، بدون اینکه تماشاگری را که آمده سینما تا وسترنی مثل وسترن‌های دیگر ببیند، آزار دهد.»

حواستان هست که به کسانی که هنوز اسم فیلم را حدس نزدند یک کد دیگر برای راهنمایی دادم، پس ما با یک فیلم وسترن روبرو هستیم که یکی از برجسته‌ترین آثار در ژانر خود به شمار می آید و از چنان محبوبیتی برخوردار است که فیلمسازان دیگر را به تقلید یا ادای دین و یا اظهار علاقه واداشته است، مثلا یکی از فیلم‌های محبوب تارانتینو همین فیلم است.

حالا نوبت شماست که اسم فیلم و کارگردانش را برای ما ارسال کنید و نکات جالب و خواندنی که درباره آن می‌دانید، با ما در میان بگذارید.

منبع: خبرآنلاین

برچسب‌ها