ماجرا به ۵روز پیش برمیگردد؛ ساعات اولیه چهارشنبهشب هفته گذشته و در گرگومیش هوا و تغییر پست مرزبانها، حملهای به تیمی متشکل از ۹ سرباز و سه نیروی کادر مرزبانی شکل گرفت تا ۶ سرباز و سه کادری به سفر ابدی بروند، دوسرباز روانه بیمارستان خاتمالانبیاء زاهدان شوند و سرنوشت سرباز وظیفه «سعید براتی» درهالهای از ابهام بماند. ماموران مرزبانی بهزعم شهید یا زخمیشدن سعید، منطقه محل حادثه و اطراف آن را تا کیلومترها بررسی کردند اما براساس گفته مقامات مرزبانی و استانی، رد خونی روی زمین، آنها را به خاک پاکستان رسانده که معنای آن به اسارتبردن سعیدِ مجروح توسط این گروهک تروریستی است.
ساعتی پس از این حادثه، خبر بهطور وسیعی در رسانههای رسمی و کانالهای تلگرامی منتشر میشود ولی خانواده براتی با وجود نگرانی، گمان نمیکردند که جان سعید آنها هم درخطر باشد تا اینکه فردای حادثه و هنگام ناهار، تلفن پدر سعید زنگ میخورد، فردی که خود را فرمانده هنگ مرزی معرفی میکند، از گمشدن سعید میگوید و از احتمال بازگشت او به خانه سوال میپرسد.
به خاطر خدا و انسانیت سعید مرا برگردانید
«معصومه پناهپور»، مادر سعید از آن تماس ظهر پنجشنبه تاکنون لحظهای آرام نگرفته، چشمش از اشک خشک نشده و چشمانتظار پسر ارشدش است. او پیش از این، برادر خود را درجنگ تحمیلی از دست داده و غم شهادت عزیز را چشیده اما میخواهد به خاطر خدا و انسانیت هم که شده، سعیدش را زنده ببیند: «من فقط میخواهم پسرم برگردد. هرطور هست و هرشرایطی دارد، فقط برگردد؛ اگر زخمی است، اگر تیرخورده، هرشرایطی که دارد، برگردد. پسر من را به من برگردانید. بخدا من بدون سعید میمیرم، یک روز دوام نميآورم. به خاطر خدا، به خاطر انسانیت. من برادرم را در جنگ از دست دادم. من کسی را ندارم. تو را خدا پسر من را برگردانید.» خانم پناهپور مخاطب این حرفها را همه انسانها میداند و میخواهد مردم، مسئولان و حتی گروگانگیرها پسر او را آزاد کنند.
«ولی براتی» پدر سعید است و شنبهشب این هفته به زاهدان رسیده است. او حدود دوسال پیش و پس از پیداکردن کاری درتهران ساکن این شهر شد و آخرینبار درتعطیلات نوروز و درشهر خودشان یعنی «آشخانه» سعید را دیده است. براتی درباره شرایط و اخباری که از سعید دارد، میگوید: «شنبهشب ساعت ۱۰ونیم زاهدان رسیدم و درمهمانسرای مرزبانی هستم. میخواستم همدورهای سعید را که دربیمارستان است، ببینم و ازشرایط سعید در لحظه حمله و شرایط پس از آن بپرسم که امروز صبح مرخص شد و به شهر خودش برگشته است. ما هم هیچ اطلاعی نداریم و فقط امیدمان به خداست.»
لیسانسیه حسابداری، در آرزوی کار
«علی براتی»، عموی سربازی که تمام شواهد حکایت از اسارت او به دست اعضای گروهک تروریستی جیشالعدل را میدهند، از تلاش سعید به پیداکردن کار و سروساماندادن به زندگی میگوید: «سعید لیسانس حسابداری در دانشگاه بجنورد را گرفته است. موقعی که میخواست خدمت برود، برای مشورت پیش من آمد و من گفتم که ادامه تحصیل بدهد و نظر خودش گذراندن سربازی بود که بعد از آن بتواند دنبال کار بگردد.» برای عموی سعید این سوال وجود دارد که چرا تنها سعید را به اسارت بردند: «سعید بسیار منظم و مظلوم بود و ما براین مشکوکیم که با توجه به ورزشکاربودن و همچنین درجهاش به واسطه مدرک کارشناسی، گمان کردند که سعید فرمانده است. شاید به این دلیل سعید را با خود بردند. وقتی خانوادهای بچه خود را با هزار امید و آرزو بزرگ میکند و آن را به دست دولت میدهد، انتظار مواظبت و حمایت دارد. این شیوه واقعا درست نیست. بعد از این حادثه فکر و ذکر ما همین ماجرا شده و اصلا فکرمان کار نمیکند. اینکه چرا باید با جان جوانان ما به این شکل برخورد شود؟ چرا از این سربازها حمایت لازم انجام نمیشود؟»
خانواده براتی کُرد کرمانجاند و همه فامیل آنها ساکن شهر کوچک آشخانه در خراسانشمالی هستند. سعید فرزند ارشد این خانواده است و سه برادر به نامهای «وحید»، «فرهاد» و «محمد» دارد که آرزوی این روزهای آنها بازگشت برادرشان است. «وحید» میگوید که برادرش دوره آموزشی را در بیرجند گذرانده و ۵ فروردین عزم میرجاوه شد: «حدودا ۴ماه از خدمتش گذشته و آموزشی را در بیرجند گذرانده است. یعنی حدود ٣٥روز است که در میرجاوه خدمت میکند. از ۵ فروردین ما سعید را ندیدیم. موقعی که فهمیدیم میرجاوه منطقه مرزی است، کمی ما و خانواده ناراحت شدیم ولی خودش کنار آمده بود. به مادرم میگفت، من برای کشورم سینه سپر میکنم و خودش از سختی این خدمت آگاه بود.»
آخرین تماس
سعید عصر روزحادثه با چند نفر از فامیلهایش به صورت تلفنی حرف میزند؛ تماسی که به عقیده وحید بوی خداحافظی داشت: «سعید آخرینبار روز چهارشنبه ساعت ۵ عصر با مادر، خاله و خیلی از اعضای فامیل صحبت کرد؛ انگار میدانست اتفاقی در راه است و ازهمه خداحافظی کرده بود. وحید درباره روحیه و رفتار شخصی برادرش هم میگوید: «سعید واقعا آزارش به مورچه هم نمیرسید و آزارش به کسی نرسیده بود. هرجا که پا گذاشته بود، الان زمین برایش دهان باز کرده است؛ شب و روز خانه ما پر از مردم است. الان حدود دوسال است که خانواده ما ساکن تهران است. پدرم کارگر یک شرکت در تهران است و ما هم اینجا دریک خانه اجارهای زندگی میکنیم. عید ما آشخانه بودیم و سعید هم مستقیم از بیرجند به آشخانه آمده بود.»
۴۷۲۳۵