«درناها دیگر به ایران نمیآیند». زمستان 1390 است. اینبار فیروز به او زنگ میزند. بعد از احوالپرسی میپرسد: «شنیدم دریاچهها خشک شدهاند» و از دوست و همکار قدیمیاش میخواهد برود و ببیند: «دیگر درناها به پریشان نمیآیند؟»
با دوربین به آسمان نگاه میکند، صدا بلندتر میشود، سالهاست درناهای مهاجر را میشمارد. بالای تپه، بر تلی از برف و مشرف به دریاچه «هفتبر» ایستاده و منتظر پرواز درناهاست. چشم میاندازد و هر هفت دریاچه کوچک را میپاید، خبری از دستههای درنا نیست. صدایی آن بالا اوج میگیرد، باد میآید و سرد است. پاییز فصل آمدن درناهاست. حالا دسته 160تایی درنا دو کیلومتر بالای سرش میچرخند و با چشم دیده نمیشوند.
بیژن فرهنگدرهشوری، از نخستین کارشناسان سازمان محیطزیست، 6 سال پیش، درست آن روزها که دریاچههای «بختگان»، «کافتر»، «مهارلو»، «پریشان» و «ارژن» تازه خشک شده بودند، به خواست اسکندر فیروز، مؤسس سازمان حفاظت محیطزیست، به جاده میزند تا درناها را دوباره ببیند و بشمارد. زاده ایل قشقایی، با سردادن ترانهای از قهرمان افسانهای این قوم، کوراوغلو، دیدن درناها را بر زمین جشن میگیرد و پیام پروازشان را به «فیروز همیشه نگران ایران» در آمریکا میرساند.
شما مثل هم هستید
«بالاخره در برف و سرما به شیراز آمدیم. در راه به پروین (همسرم) غر میزدم و میگفتم: مگر اوایل انقلاب کلی برایش مشکل درست نشد؟ آن سر دنیاست و دیگر چه اهمیتی دارد که درناها کجا هستند؟» ادامه داستانی است که درهشوری آن را بهعنوان مقدمه آشناییاش با اسکندر فیروز میگوید.
برای فیروز احترام بسیاری قائل است و هنگامی که نامش را میبرد در صدایش مهربانی خاصی احساس میشود: «زنگ زدم و گفتم: درناها را دیدم و برایشان ترانه خواندم. خب صدای من خوب نیست. اصلا خوب نیست. صدای من افتضاح است اما گفتم بگذار برایش بخوانم و ترانه درناهای زخمی را برایش خواندم.» و ترانه درنای زخمی را یکبار دیگر برای من میخواند، از قضا صدای خوبی هم دارد. ادامه میدهد: «پروین در راه به من گفت: تو از او بدتری و او از تو بدتر. هر دوی شما مثل هم هستید. عشق و علاقهای هست که از آمریکا زنگ میزند به من که دریاچهها خشکیدهاند و درناها کجا هستند؟»
اسکندر فیروز سالهاست در آمریکا زندگی میکند، درهشوری با غم از سالهای دوری میگوید: «فیروز را 6 سال زندانی کردند، از زندان بیرون آمد و به آمریکا رفت. او مدتهاست که آمریکا زندگی میکند. هنوز هر بار زنگ میزند از من دقیق میپرسد ماه گذشته کجا بودی؟ چه محل جدیدی رفتی؟ چه عکس جدیدی گرفتی؟ از چه پرندهای؟ نمیتواند، نمیتواند، نمیتواند.» تأکید میکند: «مؤسس سازمان حفاظت محیطزیست ایران چنین کسی بود؛ عشقی در جانش بود، این گرفتاری به ما و عدهای دیگری منتقل شد. همه چیز زیر سر او و سازمان محیطزیست بود.»
تصادفی استخدام شدم
«آن سالها محیطزیست در خاورمیانه اصلا مطرح نبود. عربستان نمیدانست محیطزیست به چه معناست؟ ترکیه هم نمیدانست. دریاچههای شوروی میخشکید و فجایع عجیب و غریبی در بالکان اتفاق میافتاد. هیچ کشوری در خاورمیانه معیارهای زیستمحیطی را نمیدانست.» درهشوری این را میگوید و با حسرت تأکید میکند: «فیروز عالی شروع کرده بود و مشاوران بسیار خوبی در اختیار داشت. همه چیز محکم و عالی پیش میرفت.»
او به فروردین سال 50 اشاره میکند؛ اولین ماه تأسیس سازمان حفاظت محیطزیست. اتاق فیروز آن سالها طبقه آخر ساختمانی در خیابان شاه عباسی بود: «جمشید قبل از استخدام به من گفت: جای تو اینجاست و همزمان دکتر هریمتون داخل اتاق شد. او میخواست پستانداران ایران را شناسایی کند. به من گفت: اگر موافق باشید برای شروع کار فردا به گرگان سفر خواهیم کرد. وسوسه شدم گفتم: میآیم. هریمتون، مشاور ارشد فیروز در زمینه محیطزیست و مخصوصا پستانداران بود. او لندرور را میراند و من هم بغل دست او مینشستم. همریتون در راه داستان محیطزیست و حفاظت از آن را برای من تعریف کرد.»
پدر فیروز سالها در شیراز فرمانده ارتش بود. فرهنگ درهشوری از روز اولی که تصادفی به سازمان شکاربانی رفت تا به همدانشگاهیهایش، جمشید و علی اطحمی سر بزند، بعد از دو یا سه سؤال بلافاصله استخدام شد: «فیروز از من پرسید: از ایل قشقایی هستید؟ گفتم: بله. گفت: از کدام طایفه؟ گفتم: درهشوری. گفت: پسر که هستید؟ گفتم و احساس کردم او خوانین، کلانترها و طوایف قشقایی را بهخوبی میشناسد. جمشید بعد از دیدار من و فیروز گفت: استخدام شدی و فردای آن روز با هریمتون به گرگان رفتم. من کوههای گرگان را ندیده بودم. فقط رد شده بودم.»
در روایت درهشوری از روزهای آغاز حیات سازمان محیطزیست همچنین تأکید شد که فیروز مشاوران دیگری هم داشت؛ «اسکات» که مشاور پرندگان بود و مشاور استرالیایی دیگری که در زمینه ضوابط شهری فعالیت میکرد: «همه اینها برای من تازگی داشت.»
از سرخس تا گواتر؛ کجا که نرفتیم
از خاطرههای دور میگوید و نام آنان که همراهان امروز و هنوزند برایش: «علی اطحمی و اسکات در مورد پرندگان تحقیق میکردند و سازمان برنامه آن سالها، سازمان مسلط و آگاهی بود.»
بسیاری درهشوری را نویسنده و طبیعتنگار قدیمی و کهنهکاری میدانند که عکاسی هم خوب میداند: «من و هریمتون، سال 50 کار را شروع کردیم و سال 54 «پستانداران ایران» چاپ شد. ما از نوک ارس شروع کردیم تا زیر آرارات تا باهوکلات آن طرف چابهار و مرز پاکستان (گواتر). تمام دشتها، کوههای کلیدر، از سرخس تا ارس مرز شمال، جزایر و کوهها زاگرس، قفقاز، هزارمسجد و خراسان، کجا که ما شب و روز نرفتیم.»
«پارکهای ملی آمریکا عمر صدساله داشتهاند که ایران پارک ملی گلستان را راهاندازی کرد. سابقه حفاظت از محیطزیست در آمریکا و انگلیس بیشتر بود.» او با تحلیل از وضعیت منطقهای ایران در آن سالها صحبت و اضافه میکند: «ایران دیر شروع کرد اما در منطقه خاورمیانه اول بود. سال 57، 10 میلیون هکتار پارک ملی حفاظتشده در سراسر ایران ثبت شد. حدود 150 گونه پستاندار و حدود 500 گونه پرنده ارزیابی شد.» با شوق ادامه میدهد: «باید برای این سؤالها که چه پرندگانی در ایران زندگی میکنند؟ ارزش ملی تکتک این پرندگان چیست؟ ارزش منطقهای آنها چیست؟ پاسخی مستدل و قانعکننده ارائه میشد» و این تصور را زنده میکند که انگار امروز، دوباره قرار است به طبیعت بازگردد و از یافتههایش برای فیروز بگوید و بنویسد.
درباره هریمتون میگوید: «او گفت که محیطزیست چیست و ما با هم یاد گرفتیم. داشتن دفترچه کوچک و مداد در جیبهایمان الزامی بود. دفترچه بزرگی در ماشین یا کوله در کمپ میگذاشتیم که تمام مشاهدات روز را شب به دفتر بزرگ منتقل کنیم.»
از گرفتاریهای چهار سال نوشتن کتاب پستانداران ایران میگوید: «من نمیدانم چه زمانی میخوابیدیم؟ صبح زود هم بیدار میشدیم. رقابت مخفی در جریان بود. من دلم میخواست وقتی هریمرتون بیدار میشود بند پوتینم را بسته و کیسه خوابم را جمع کرده باشم.»
فیروز همیشه آماده سفر بود
«سیاهخروس» که از خانواده ماکیان است و جثه بزرگی دارد با تلاش رئیس سازمان حفاظت محیطزیست، گونه حفاظتشده اعلام شد. این پرنده بیشتر حوالی رود ارس که درهشوری آن منطقه را یکی «زیباترین بخشهای ایران»توصیف میکند، دیده شده و اتفاقا همان محدوده هم حفاظتشده اعلام شده است. درهشوری ماجرای حفاظت از سیاهخروس را اینطور روایت میکند: «شهسواری سال 51 مدیرکل استان آذربایجان بود. او گزارش داد که سیاهخروس دیده است. سیاهخروس پرنده ویژه قفقاز بود. قفقاز محلی است که زاگرس و البرز به کوههای روسیه و قفقاز شمالی وصل میشوند. متنوعترین گیاهان و پرندگان آنجا هستند. سه اکوسیستم متفاوت در یک جا همدیگر را میبینند.»
«ما دائم در سفر بودیم.» با خنده میپرسد: «فکر میکنید چه شد؟» و با گرمی ادامه میدهد: «فیروز تا خبر را شنید، راه افتاد. من را هم همراه خودش برد. از فرودگاه مستقیم به سمت رود ارس رفتیم. بلافاصله چادر زدیم و منطقه را گشتیم.»
با خوشحالی میگوید: «زیستگاه را پیدا کرد، بچهها، شکاربانها و محیطبانها را جمع کرد و سرشماری شروع شد. او در آن سفر سرشماری را آموزش داد. هر پرندهای که از سمت چپ هرکس به پشت سر برمیگشت را میشمرد. محدوده تقریبا انتخاب و منطقه حفاظتشده سیاهخروس تعیین شد.» به اطلاعات مستندی که حین تحقیقات به دست میآوردند و ثبت میکردند اشاره میکند و میگوید: «اطلاعات بهصورت مستدل در اختیار سازمان قرار میگرفت و سازمان برنامه هم بلافاصله کمک میکرد. زیستگاه سیاهخروس در ارس به منطقه حفاظتشده تبدیل شد. سپس محدودهای که آنجا تخمگذاری صورت میگرفت، محدوده امن در نظر گرفته شد. زیستگاه سیاهخروس همچنان حفاظتشده است. سیاهخروس، یکی از گونههای کمیاب دنیا و شبیه قرقاول است. شمایل سیاهرنگی دارد و لکه قرمزرنگی بین دو چشمش هست. سروصدای عجیبی دارد و فوقالعاده زیباست.»
مأموریت یکشنبه اول هر ماه، تعطیل
راهاندازی مرکز تحقیقاتی به نام توسعه و بررسی، یکی از افتخارات اسکندر فیروز است. ارائه گزارش به مرکز تحقیقاتی سالهایی که او بر سازمان حفاظت محیطزیست مدیریت میکرد از اهمیت ویژهای برخوردار بود. درهشوری در توصیف اهمیت ارائه اطلاعات دقیق و گزارشهای میدانی به این مرکز تحقیقاتی میگوید: «هریمتون رئیس این مرکز و اسکات معاون او بود. 6 کارشناس آمریکایی و انگلیسی و 10 یا 15 کارشناس ایرانی هم حضور داشتند. من، علی ساسانیان و نصیر صادقی در قسمت پستانداران با هریمتون همکاری میکردیم.» او به قواعد حاکم بر این مرکز اشاره میکند: «یکشنبه اول هر ماه هیچکس حق نداشت مأموریت برود. همه باید در مرکز تحقیقات و بررسی حاضر میشدیم و فعالیت ماه گذشته را به صورت سه نسخه گزارش و تایپشده، ارائه میکردیم. از مسئولان گروهها میخواستند که گزارش ماه قبل را تحویل دهند و اعلام کنند ماه آینده چه میخواهند انجام دهند و کجا بروند.» به گفته درهشوری، تمام مقامات در این جلسه شرکت میکردند و گزارشها را گوش میدادند، نیازها را میشناختند و کمکهایی که هر بخش و دستگاهی میتوانست در اختیار سازمان بگذارد را اعلام میکردند.
او در توصیف فعالیتهای مشترک گروهی که در مرکز تحقیقات و بررسی فعالیت میکرد، اضافه میکند: «ما مانند یک تیم متحد و یکپارچه عمل میکردیم. هرکس پیشنهادی داشت، در جلسه اول هر ماه مطرح میکرد. پیشنهادها توسط مشاوران تجزیه و تحلیل میشد و پس از آن به معاونت منابع طبیعی میرفت. معاونت منابع طبیعی هم همه جمعبندیها را در اختیار فیروز میگذاشت و او هم بررسی میکرد. روال مستدل و دقیقا علمی طی میشد و فیروز که عاشق این سرزمین و تاریخ آن بود بر فرایند فعالیتها نظارت داشت.»
نخستین سفری که درهشوری بهتنهایی آن را آغاز کرده، زمینهساز دومین دیدار او با اسکندر فیروز شده است: «بعد از چند ماه که با هریمتون کار میکردم روش کار را دقیق یاد گرفتم. من در ایل زندگی کرده بودم، همه چیز را راجع به طبیعت میدانستم.»
دیروز کجا بودی؟
«هریمتون بعد از چند ماه به من گفت میتوانی مستقل کار کنی. من 15 سال همراه ایل کوچ کرده و با طبیعت آشنا بودم.» داستان اولین سفر درهشوری بدون هریمتون اینطور آغاز میشود: «او گفت که لازم نیست هر دو با هم برویم و تو برای خودت کمک بگیر. من هم کمک دیگری میگیرم و سریعتر اطلاعات پستانداران را جمعآوری میکنیم. او به من گفت برای اولین مأموریت کجا بروم، چند روزه بروم، از چه مسیری عبور کنم و چند روز اقامت داشته باشم. سفر یک هفته طول کشید. سمت کوههای بالای خوش ییلاق، آن طرف شاهرود که یک طرف آن جنگل است و طرف دیگر استپ.» درهشوری پس از یک هفته غروب یکی از روزهای هفته به خانه میرسد: «در طبقه چهارم ساختمانی در خیابان سمنگان تهران اتاق داشتم. به خانه که رسیدم متوجه شدم تمام لباسهایم که کلا سه شلوار و پیرهن بود، کثیف شدهاند. طنابی سمت پنجره آویزان کرده بودم، لباسها را شستم، روی طناب پهن کردم و گفتم فردا به سازمان نمیروم.» فردای آن روز، پس از آنکه لباسهایش خشک شدند، به چلوکبابی حوالی خانهاش میرود، غذا میخورد و گشتی در سطح شهر میزند. روز بعد به اداره میرود: «آن روز که به سازمان رفتم همه پرسیدند: کجا بودی؟ فیروز سراغت را گرفته است. گفتم: خانه بودم. پرسیدند: چرا اداره نیامدی؟ گفتم: لباسهایم را شستم. گفتند: فیروز دیروز تو را خواسته. من فکر نمیکردم او یادش باشد من که هستم و چه میکنم. با خودم گفتم شاید بچهها شوخی میکنند.»
تلفن اتاق درهشوری زنگ میخورد. منشی از او میخواهد که به دفتر فیروز برود: «فیروز پرسید: چرا دیروز نیامدی؟ او که حکم من را امضا کرده بود میدانست باید چه روزی برگردم. گفتم: لباسهایم را شسته بودم. پرسید: مگر چند دست لباس داری و من گفتم: سه دست. او دیگر هیچ نگفت.»
نمیدانستم محاکمهام میکند
فیروز از او مسیر روز اول را پرسیده بود، پرسیده بود چه کسی همراهیاش کرده است؟ «یکی از کسانی که من را همراهی میکرد تازه رئیس خوش ییلاق شده بود. محمد ساغری هم محیطبان تازهکاری بود که با من آمد.» فیروز دقیق محمد ساغری را میشناخت و پرسیده بود: «او بچه مسلمان است چطور در ماه رمضان همراه تو آمد؟ مگر روزه نبود؟» درهشوری با تعجب میگوید: «ساغری روزه بود. فیروز دوباره پرسید: با زبان روزه با تو به سفر آمده است؟ از من پرسید: چه دیدی؟ چه نوشتی؟ چه اطلاعات جدیدی به دست آوردی؟» درهشوری دفترچه یادداشتهای کوچک و بزرگش را خانه جا گذاشته بود: «دفترچه یادداشتم همراهم نبود نمیدانستم من را محاکمه میکند. گفت: چندتا قوچ دیدی؟ گفتم: خیلی. گفت: ببین «خیلی» حرف شکارچیهاست. تو باید دفترت را از جیبت دربیاوری و دقیق بگویی. از اتاق که بیرون آمدم احساس کردم او کسی است که خوش ییلاق را رفته و وجببهوجب آن را میشناخت. مأموریت من خاطرش بود و میدانست من کی رفتهام و کی برگشتم. مگر میشد به مأموریت بروی و دقیق ننویسی؟»
پیداست فیروز مدیر تأثیرگذاری بوده، آنقدر که درهشوری او را اینطور توصیف میکند: «کسی آن بالا بود که محاکمهات میکرد. دقیق میپرسید. آن زمان میدانست که محمد ساغری باید روزه باشد. شکاربان باید که باشد. عشقی در وجود فیروز بود که او را تبدیل به موتوری میکرد که یک سازمان دو هزار نفره را با عشق خودش بهجای دیگری بکشاند.» طوری از خاطرههای دور میگوید که انگار همین دیروز است: «متأسفانه امروز نه عشق در وجود بچههاست، نه آن موتور عاشق و بیقرار فیروز آن جلو است و نه سازمان برنامهای هست که به حرفهایت گوش دهد و بودجه در اختیارت بگذارد.»
اولین عکاس جنگلهای حرا من بودم
داستانی را آغاز میکند که تا پیشازاین جایی نگفته است: «قرار بود یکی از جنگلهای حرا، قبل از انقلاب حفاظتشده اعلام شود. جنگلهای حرا در ساحل خلیجفارس و دریای عمان از بندر ریگ (غرب بندر بوشهر) تا گواتر کشیده شده اما آن موقع نه جاده بود، نه راهی و نه بساطی. چطور میشد دو هزار کیلومتر رفت و بهترین زیستگاه حرا را شناسایی کرد؟» انگار بر سوپرکپ دو نفرهای که هریمرتون آن را میرانده سوار است و قصه را ادامه میدهد: «هریمرتون دوران دانشجویی در آمریکا خلبانی را آموخته بود. سوپرکپ میراند و من هم پشت سرش مینشستم. سازمان محیطزیست از پایگاههای هوایی ارتش اجازه گرفته بود که در فرودگاههای رسمی و نظامی بنشیند. ما سواحل و جزایر نزدیک ساحل ایران را در خلیجفارس و دریای عمان، هوایی دیدیم، عکس گرفتیم و برآورد کردیم که جنگلها چقدر است.» هنوز سوار بر طیاره میگوید: «بندر خمیر نرسیده به قشم، ساحل شمالی و هم ساحل جنوبی سرزمین یک تکه جنگل بود؛ عظیمترین جنگل حرا. من با دوربین عکاسی میکردم. 30 اسلاید هوایی گرفتم. اولینبار بود جنگلهای عظیم حرا در دریا، در سازمان محیطزیست در ایران برای همه به نمایش گذاشته میشد. دریای شور جنوب که هر گیاهی را از بین میبرد، آن وقت چطور این درختان با 6 متر ارتفاع آن هم به شکل جنگل به این گستردگی روییده بودند؟»
درهشوری به همراه هریمتون محدوده حفاظتشده جنگلهای حرا را مشخص و تعیین میکنند. او به سالهای نزدیکتر بازمیگردد و قصه نجات لاکپشتها در جزیره قشم را پیش میکشد: «من قشم را از سالها پیش میشناختم. آن سالها که من را از سازمان بیرون کردند، از مناطق آزاد پیشنهاد شد که آنجا کار کنم. با کمال میل رفتم. فکر میکنم سال 76 بود.»
کار ما تماشایی بود
با اندوه از تنهایی آن روزها میگوید و یکباره خوشحال ادامه میدهد: «من تنها بودم اما بلافاصله عزیزترین و بهترین کارشناسهای کشور آمدند و به من پیوستند. کار با عمیقترین احساس به طبیعت و مردم شروع شد. ما توسعه و توسعه پایدار، تمام سازمانهای جهانی که نگران زمین، جنگل و کره زمین بودند را میشناختیم. آنجا هیچ کاری بدون مشورت با مردم و شوراها انجام نشد. هنگامی که با مردم مشورت میکنید و آنها تأیید میکنند در مرحله اجرا هیچکس مخالفت نمیکند که هیچ، همه کمک میکنند.»
از تلاش همسرش، پروین برای جلب مشارکت مردمی و کمک جوامع محلی میگوید: «او نهالهای جنگل حرا را از زنان محلی و دانشآموزان میخرید. وقتی بذر نهال جنگلهای حرا را زنان تولید کنند و مردان بکارند، جنگل از آن آنها خواهد بود. چرا تخریبش کنند؟ آن هم جنگلی که محل زادآوری ماهیان است؟» میخندد: «مثل زایشگاه آدمهاست؛ بنابراین دقیقترین روش حفاظت کمک گرفتن از مردم است. به نفع مردم است.» میگوید کارشان برای همه تماشایی بوده است: «از بچه مدرسهای روستای مجاور گرفته تا بزرگترین شبکه فیلمبرداری و تلویزیونی جهان میآمدند تا تخمگذاری لاکپشتها را نگاه کنند.»به کشورهای خاورمیانه که وضعیت زیستمحیطی مشابه ایران دارند، پیشنهاد میکند برای نجات، سازماندهی و راهاندازی سازمان برنامهای دقیق و منسجم را در دستور کار قرار دهند: «این سازمان برنامه باید اطلاعات دقیقی از استادان دانشگاهها، محققان، اقتصادانان و بومشناسان داشته باشد، استراتژی 10 ساله و 20 ساله تدوین کند، بودجه تعیین کند و پیگیر باشد که هر پروژه هر سال چقدر پیشرفت دارد.» با نقد به عملکرد سازمان برنامهوبودجه اضافه میکند: «سازمان برنامه امروز نه قدرت دارد، نه محبوبیت و نه احترام. معلوم است که وضعیت جنگل و رودخانه چه میشود؟»
منبردره شوری به چه روزی افتاده؟
در توصیف جدیترین معضل محیطزیستی ایران اضافه میکند: «من اگر جنگلهای شمال را بگوییم رودخانه کارون را صرفنظر کردهام، اگر جنگلهای خرز را نگوییم، دیگر کجا را بگویم؟ یک بلاتکلیفی، چپاول، غارت و فسادی هست که همه چیز را به هم ریخته. از آب، خاک و جنگل، اینها همه مهمترین ثروت برای آینده ایران است.»
اشکال را در نبود تفکر سیستمی سازمان برنامهوبودجه میبیند: «باور کنید همه آن آدمها هستند. 10 برابر هم هستند. من سالها، قبل از خاتمی و بعد از او پروژههای آمایش سرزمینی کار میکردم. استادان عاشقی در این سرزمین کار میکنند. دوستانی که سواد بالایی داشتند و محیطزیست را میشناختند. همه اینها هستند اما تفکر سیستمی و سازمان برنامهای دیگر نیست. آدمی میخواهد که محبوب باشد، عزیز باشد، اعتماد جلب کند و هنگامی که کسی مانند فیروز چیزی میگوید همه از جان بپذیرند. زمان خاتمی جنبشی شد اما متأسفانه بعد از آنچه بر سر سازمان برنامه و آمایش سرزمینی آمد؟ آدمها سر جایشان نیستند.»
درهشوری، بچه شهری خطابم میکند و میگوید: «جنگلها نابود میشوند، رودخانهها میخشکند. دریاچهها تبخیر میشوند و دیگر معلوم است چه بر سر پرندههای مهاجر میآید و منبردره شوری به چه روزی میافتد که این بچه شهری زنگ میزند و میگوید بگو و من هم برایش میگویم و روزگار همینی است که میبینید.»
234