به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، دوشنبه شب، هشتم خردادماه، فروشگاه مركزی شهر كتاب میزبان مرضیه برومند و رسول صدرعاملی بود.
در ابتدای این نشست صمیمی، مرضیه برومند، كارگردان و تهیه كننده، گفت: «شهر كتاب مركزی برای من یادآور یك خاطره بسیار زیباست چون وقتی گروه پالت، اولین آلبومش را اینجا رونمایی كرد و متوجه شدم كه موسیقی خونه مادربزرگه را نواخته است، های های گریه كردم.»
او ادامه داد: «من برای آدمها یا از دست دادنها خیلی گریه نمیكنم اما وقتی كه چیزی به روح و روانم چنگ میاندازد، نمیتوانم در برابر اشكهایم مقاومت كنم.»
رسول صدرعاملی، كارگردان هم گفت: «خوشحالم كه امشب لا به لای كتابها نشستهایم. اگرچه من نویسنده نشدم اما هرچه دارم از كتاب دارم و هنوز هم تردید ندارم كه با وجود هجوم شدید تكنولوژی، اگر كتاب بخوانید و قصه گوش كنید، شكل دادن به لحظههایتان پر از خلاقیت و شعر و رویا خواهد بود و ذهنتان را خلاق میكند.»
این كارگردان همچنین گفت: «به همین دلیل است كه همواره به درخواست آقای فیروزان برای حضور در كتابفروشی، پاسخ مثبت میدهم چون میدانم ایشان باوجود تیراژ پایین كتابها، تعداد نسبتا كم كتابخوانان و با وجود انواع رسانههای اجتماعی كه اشكال تصویری را در اختیار مخاطبان میگذارد، از كتاب و كتاب خواندن پاسداری میكند.»
در ادامه برومند گفت: «این صحبت آقای صدرعاملی مرا یاد خاطرهای دور انداخت. یادم میآید 14،13ساله بودم كه با سوسن تسلیمی همكلاس شدم و چون مادرش، بازیگر بود، به بازیگری و تئاتر علاقه داشت و طبیعتا كتاب هم میخواندیم. خانواده من مثل خانواده سوسن، هنری نبودند، من بچه حاجی بودم و اصلا نمیدانم چرا اینجوری شدم! ولی به هر حال خانواده و به خصوص پدرم، كتابخوان بودند و كتابخانه داشتند. من هم از این فرصت برای مطالعه استفاده میكردم اما كتاب خواندنم كانالیزه و مرتب و همراه با آگاهی نبود.»
او ادامه داد: «به هر حال كلاس هشتم، نهم دبیرستان بودیم كه خانمی به نام منظر هاشمی سیاهپوش، دبیر شیمی ما شد و كتابخانه مدرسه را دید، كتابها را ارزیابی كرد و گفت این كتابخانه نیست. شما باید كتابهای دیگری بخوانید و برای این كار، باید پول جمع كنید. من هم در محله میدان كلانتری و سمت دروازه دولاب زندگی میكردم و خیلی هم شر و شیطان بودم، از فردای آن روز، خودم را به آب و آتش زدم كه برای كتاب خریدن، پول جمع كنم. جیب همه را میزدم! پدرم، مادرم، بچههایی كه میخواستند از بوفه خوراكی بخرند.»
برومند در ادامه گفت: «بالاخره با پولهای جمعشده به خیابان شاهآباد آن زمان و راسته كتابفروشان رفتیم و آنجا بود كه عالم كتاب را دیدم. وقتی خانم هاشمی كتابهای خوب را برای ما انتخاب كردند و خریدند و كتابخانه شكل گرفت، گفتند كه هركس نمره شیمی میخواهد باید كتاب بخواند و درباره كتابی كه خوانده صحبت كند. از آن زمان به بعد، جهان عجیبی در برابرم شكل گرفت و سراغ نویسندههای بزرگی همچون رمن رولان، شلوخوف، سارتر، كامو و ... رفتم. اما كمی بعد، یكی از بچهها راپرت خانم هاشمی را به مدیریت داد و بعد هم ایشان را اخراج كردند ولی خانم هاشمی همیشه در یاد و خاطره من بود و ذهنم را درگیر كرده بود.»
او افزود: «زمان گذشت و من دانشجو شدم و یك بار كه در تالار مولوی، كاری را اجرا میكردیم، دوستانم به من گفتند كه یك خانمی در سالن نشسته و گریه میكند و میخواهد تو را ببیند. وقتی كه به سالن رفتم، خانم هاشمی را دیدم و مرا در آغوش گرفت و گریه كرد. حالا هم غیرممكن است محفل و مجلسی، راجع به كتاب باشد و یاد خانم هاشمی نیفتم.»
برومند در حالی كه اشك در چشم داشت، گفت: «امیدوارم زنده باشد و از همه میخواهم به خاطر این دبیر فوقالعاده من، چند لحظه بایستند.»
كارگردان «دیشب باباتو دیدم آیدا» در ادامه این نشست اظهار کرد: «من در محله عجیب و غریبی بزرگ شدم و زندگی كردم، خلافترین، نویسندهترین و فوتبالیستیترین محله بود هم دكتر غلامحسین ساعدی هم آنجا مطب داشت و هفتهای دو روز مجانی طبابت میكرد اما دوست دارم امشب، نویسندهای را امشب به شما معرفی كنم كه خیلی دوستش دارم.»
او افزود: جومپا لاهیری، نویسنده بنگالی است كه در لندن به دنیا آمده و در دانشگاه هاروارد آمریكا درس خوانده است اما داستانهایی مینویسد كه خواننده فكر میكند همه چیز در اطراف خودش دارد اتفاق میافتد و به خصوص به ذهن و دنیای زنان بسیار نزدیك است.»
صدرعاملی همچنین گفت: «در راه كه میآمدم یاد شعری از سهراب افتادم كه میگوید، بالش من پر آواز پر چلچلههاست و به این فكر میكردم كه این شعر چهقدر زیبا و پر از تصویر و شعر و قصه است و شما را به جهان لایتناهی میبرد. برای همین هم میخواهم به جوانان بگویم كه قدر تنهاییتان را بدانید و به جای شكایت كردن از آن، از فرصتی كه دارید برای خواندن، نوشتن، موسیقی گوش كردن و ... استفاده كنید، لذت ببرید و جهان فوقالعاده اطرافتان را تجریه كنید. به نظر من تنهایی، چیز بدی نیست و ارزشمندترین آدمهای جهان، كسانی بودهاند كه قدر این تنهاییشان را دانسته و از آن استفاده كردهاند.»
او در بخش دیگری از سخنانش گفت: «بهترین روزها و شبهای زندگی من در كودكی و نوجوانی، در ماه رمضان گذشت. چون تازه از ساعت 10 شب به بعد، میتوانستم به دورهمیها، پاتوقهای فرهنگی و فضاهای جذاب این شكلی بروم.»
صدرعاملی در پاسخ به این سوال كه اولین مطلبش را در كدام رسانه نوشته است، گفت: «یادم هست فروغ، تازه فیلم «خانه سیاه است» را ساخته بود و من میدانستم كه جزامخانهای نزدیك مشهد هست. آنجا رفتم و گزارشی درباره این جزامخانه نوشتم و برای مجله فردوسی، روشنفكریترین مجله آن زمان پست كردم و مطلبم را 11 روز بعد منتشر كردند. باور نمیكردم كه مطلبم را منتشر كرده باشند و این اتفاق برایم بسیار مسرتبخش و جذاب بود و همان هم سرآغاز كارم در مطبوعات بود چون بعد به روزنامه اطلاعات رفتم.»
او ادامه داد: «بعد از چند سال كار در روزنامه، برای تحصیل در رشته جامعهشناسی در فرانسه بورسیه گرفتم. بعد از اینكه امام خمینی به نوفل لوشاتو آمد، چون كارمند روزنامه بودم، باید برای پوشش اخبار میرفتم و سه ماه در آنجا ماندم و بعد هم با همان پرواز به تهران آمدم و پس از مدتی، فیلمی ساختم به نام خونبارش.»
برومند هم درباره ورودش به دنیای سینما و فیلم سازی گفت: «من اصلا دوست نداشتم فیلم بسازم، دوست داشتم تئاتر بازی كنم به خصوص كه در آن زمان، فیلم، اهمیتی نداشت و بیشتر فیلمفارسی بود در حالی كه تئاتر در همان زمان هم به شدت جذاب و هنری محسوب میشد.»
این گپ و گفت تا ساعت 11:30 دقیقه ادامه پیدا كرد و هر دو كارگردان درباره كتابهای محبوب، نخستین كتابهایی كه خوانده بودند و خاطراتشان از سینما گفت وگو كردند و در پایان نیز با شركتكنندگان گپ زدند و سلفی گرفتند.
57243