در این گزارش امده است: صدای مویه و زاری محله را پر کرده بود. هفدهمین روز از بهارسال 1364، بحبوحه جنگ و موشک باران از یک سو و خراب شدن خانه «بیبی محترم» بر سراهالی آن، از سوی دیگر، نهاوندیها را واداشت تا عزاداری نام و نشان دار خود را در محل راه بیندازند؛ اما از دل همین مصیبت، معجزهای باور نکردنی سربرآورد که حالا مرور آن صحهای است بر معجزه بودنش!
نیم نگاه
دارنده 28 مدال قهرمانی کشتی جهان ،آسیا و بین المللی، عضو هیأت علمی و مدیرکل تربیت بدنی دانشگاه علم و صنعت، مدرس انستیتوی بینالمللی کشتی، مشاور ارشد فدراسیون جهانی(فیلا)، کارشناس دبیرخانه مجمع تشخیص مصلحت نظام و عناوینی از این دست، متعلق به مرد جوانی است که کودکی هایش نه تنها برای کمتر کسی اتفاق افتاده که موضوع کمتر کتاب داستانی بوده است، اما او تنها با تکیه بر توانایی های خودش و توکل به خداوندی که در تمام لحظه های عمر، قدرت بی مثالش را احساس کرده، تلخی ها را کنار زده است
حمید سیفی که انگار تصاویر زندگیاش جزء به جزء در برابر چشمانش رژه میروند، شروع کرد به روایت زندگیاش و پیش از هر چیز پل بست به کودکیهایش: «موشک باران بود و نیروهای عراقی هم دست بردار نهاوند نبودند، به همین دلیل مادربزرگم که بزرگ فامیل بود و بنا بر فرهنگ «مادرسالاری»حاکم بر طایفه مان، کسی روی حرفش حرف نمیزد، حکم کرد همه فرزندانش به خانه 2 هزار متری او که اتاقهای متعددی داشت نقل مکان کنند تا دلواپس هیچ کدامشان نباشد.آن روزها من 7 سال داشتم. خوب خاطرم هست که از این سر اتاق تا آن سر اتاق سفره میانداختیم و «مادر محترم» بالای مجلس مینشست و از اینکه همه فرزندان، عروسها و نوههایش را دور یک سفره میدید لبخند رضایت به لب داشت. با آنکه در طول روز چندین مرتبه صدای آژیر خطر به گوش میرسید تا پناه بگیریم و از آسیبهای دشمن در امان باشیم، اما مهربانی و صمیمیت در خانواده پر جمعیت ما کمرنگ نشده بود. حتی من و دخترعموها و پسر عموهایم برای لحظهای دست از بالا و پایین پریدن و بازیگوشی برنمی داشتیم.
دکتر سیفی که مرور کودکیهایش بغض سنگینی را بر گلویش نشاند و برای لحظاتی سکوت را به ادامه صحبتهایش ترجیح داد، با صدایی آرام گفت: آنقدر کودکیهای شیرینی را در کنارخواهر و برادر و پدر و مادرم که بینهایت مهربان بودند میگذراندم که باورم نمیشد روزی بیمهریهای دشمن آن همه سرخوشی را از من بگیرد تا اینکه آن حادثه ، خلاف باورم را به من ثابت کرد.با وجود تعطیل شدن مدرسه به دلیل موشک باران، مخفیانه از روی دیوار کوتاه حیاط خانه به داخل کوچه پریدم و به مدرسه رفتم، اما وقتی دیدم کسی به مدرسه نیامده به خانه بازگشتم. همه مردهای خانه به سر کار رفته بودند و تنها مادربزرگ، مادرم، خواهر و برادرهایم،زن عموها و دختر عمو پسر عموهایی که هم سن و سال بودیم در خانه حضور داشتند. یواشکی از پشت پنجره داخل تک تک اتاقها را وارسی کردم تا مطمئن شوم کسی حواسش به من نیست و میتوانم به کوچه بروم و با دوستانم داخل دالان قدیمی محله بازی کنم. پاورچین پاورچین به در ورودی حیاط نزدیک شدم که ناگهان صدای مهیبی به گوشم رسید و هجمه سنگینی از آتش صورتم را پوشاند. وی با بیان آن لحظات پر تب و تاب افزود: حوالی ساعت 8 و نیم صبح روز هفدهم فروردین بود که یکی از موشکهای دشمن درست در وسط خانه مادربزرگم فرود آمد و همه 16عضو خانه که هر کدامشان در آن وقت صبح مشغول کاری بودند، در دم شهید شدند، اما بازی سرنوشت برای من به شکل دیگری رقم خورد. خانه زیبا و بزرگ «مادر» به ویرانهای تبدیل شده بود و همسایهها که متوجه این فاجعه شده بودند به پدر و عموهایم خبر دادند.
وقتی از آن لحظات صحبت میکنم، بیاختیار خود را در همان زمان تصور میکنم؛ ماشین بزرگ آواربرداری در محوطه خانه حرکت میکرد تا آوارها خارج و پیکر شهدا پیدا شود. نمیدانم چرا اما با اینکه فشار جسمی سنگین را روی سرم احساس میکردم، در عالم رؤیا مادرم را با همان چهره مهربان در حالی که سبدی از میوههای خوش رنگ در دست داشت، رو به رویم میدیدم که از من دور میشد و هرچه از او میخواستم صبر کند تا من هم با او بروم میگفت نه پسرم، همین جا بمان و از چیزی نترس، زود میآیند و تو را نجات میدهند. در آن وضعیت رد شدن چرخهای لودر را از بالای سرم احساس میکردم، ترس تمام وجودم را گرفته بود و دیگر خاطرم نیست که چه به روزم آمد، اما اینطور که اطرافیان میگویند، راننده لودر مشغول آواربرداری بود که ناگهان با صدای فریاد اطرافیان کارش را متوقف کرد. همسایهها و فامیل من را دیده بودند که نیمه جان به لبه بیل لودر آویزانم!
ردپای معجزه
کسی باورش نمیشد حمید کوچولو از میان تمام شهدایی که پیکرشان از زیر آوار آن خانه خارج شده بود زنده مانده باشد اما این واقعیت داشت و بدن نیمه جان او بسرعت به نزدیکترین مرکز درمانی منتقل شد. از آن روزها چیزی به خاطر ندارد چراکه مدتی را در کما بود. بعد از آنکه از کما خارج شد به دلیل شدت صدمات وارد شده در بیمارستانهای مختلفی بستری شد و در تمام این مدت از واقعیت زندگیاش بیخبر بود. پدر و عموها که به عیادتش میآمدند سراغ مادر را که میگرفت همه آنها یک جواب تکراری به او تحویل میدادند؛ «مادر خواهر و برادرهایت به مسافرت رفتهاند، اما تا از بیمارستان مرخص شوی آنها هم باز میگردند.»حمید که به قول خودش دلش حسابی برای مادر، خواهر برادرها و مادربزرگ و دختر عموها و پسر عموهایش تنگ شده بود پس از حدود یک ماه از بیمارستان مرخص شد اما به جای آنکه به سمت خانه بروند، پدر او را به روستای «بیان» در نزدیکیهای نهاوند برد.«به پدرم گفتم، پس چرا به خانه خودمان نمیرویم و او پاسخ داد، هنوز مادر و خواهر و برادرهایت از سفر بازنگشتهاند، مدتی نزد دختر عمه ات بمان تا مراقب تو باشد، بعد از اینکه مادرت بازگشت به خانه خودمان میرویم. حوالی غروب بود و با اینکه به جای رفتن به منزل دخترعمه، به خانه زنی به نام «خاله مهین» رفتیم، از شدت صدماتی که به من وارد شده بود از نوک سر تا نوک انگشتان پاهایم باندپیچی بود و نای اعتراض نداشتم. به قدری ضعیف شده بودم که حتی توانایی برداشتن یک جسم کوچک را از روی زمین نداشتم اما با مهربانیها و پرستاری یک ماهه «خاله مهین» اوضاعم بهتر شد و زمان آن رسیده بود که به خانه خودمان باز گردم. در تمام این مدت هر بار که پدر یا سایر اقوام به دیدنم میآمدند، لباسهای رنگی به تن داشتند و من به هیچ عنوان متوجه مصیبت خانوادهام نشدم تا اینکه بالاخره پدرم به سراغم آمد و قرار شد به خانه خودمان برویم. وضعیت منطقه آرام نبود و برای اینکه جان سایرین در امان باشد همه اقوام در حسینیه بزرگ روستای جهانآباد اسکان داده شده بودند.به حسینیه که نزدیک شدیم چشمم به حجلههایی خورد که عکس مادربزرگ، مادر، خواهر و برادرها و زن عموها، دختر عموها و پسرعموهایم داخل آن بود.دکتر حمید سیفی که توان ادامه دادن به حرفهایش را نداشت تنها به این جملات بسنده کرد؛ از دار دنیا فقط یک پدر و یک برادر برایم باقی مانده بود و این واقعیت بسیار تکان دهندهای بود که در سن 7 سالگی باید باورش میکردم. سؤالهایی که از پدرم میپرسیدم، بالا رفتن صدای شیون اقوام پس از دیدن من و تمام لحظههای تلخی که در آن روز و ماهها و سالهای بعد از آن تجربه کردم، تا به امروز که به مرز 40 سالگی نزدیک شده ام، مدام، همچون صحنههای یک فیلم در ذهنم مرور شده و میشود، اما از همان زمان به خودم قول دادم برای پدرم از هیچ کاری دریغ نکنم.آن روزها درک درستی از خداوند نداشتم، اما نیروی فوق تصوری را در کنار خودم احساس میکردم که توان ادامه زندگی را به من میداد. مانند خیلی از هم سن و سالانم مادر و خانواده پرجمعیت نداشتم اما هر بار که پدرم به من میگفت حمید جان من دیگر در این دنیا کسی را ندارم و همه امیدم به تو و برادرت هست، به او و خودم قول میدادم که ناامیدش نکنم، برای همین وقتی شاگرد یکی از عموهایم شدم که مربی کشتی بود، سخت تمرین میکردم تا پدرم را خوشحال کنم.البته ناگفته نماند کشتی هوش از سرم پرانده بود تا حدی که درس خواندن را فراموش کرده بودم و کارنامه پایان سال تحصیلیام نشان میداد قبول خرداد ماه نبودم. عمویم از اینکه به تمرین کشتی ادامه دهم منعم کرد، اما ازآنجا که شیفته ورزش کشتی بودم و از طرفی قول داده بودم پدرم را شاد کنم، ساعتهای زیادی را در کوچه باغهای اطراف خانه درس میخواندم و خوشبختانه کمبودهای درسیام را به بهترین نحو جبران کردم و البته شمارش معکوس موفقیت هایم در رشته کشتی هم آغاز شد.
تغییر سرنوشت
دارنده 28 مدال قهرمانی کشتی جهان،آسیا و بین المللی، عضو هیأت علمی و مدیرکل تربیت بدنی دانشگاه علم و صنعت، مدرس انستیتوی بینالمللی کشتی، مشاور ارشد فدراسیون جهانی(فیلا)، کارشناس دبیرخانه مجمع تشخیص مصلحت نظام و عناوینی از این دست، متعلق به مرد جوانی است که کودکیهایش نه تنها برای کمتر کسی اتفاق افتاده که موضوع کمتر کتاب داستانی بوده است، اما او تنها با تکیه بر تواناییهای خودش و توکل به خداوندی که در تمام لحظههای عمر، قدرت بیمثالش را احساس کرده است، تلخیها را کنار زد و موفقیتها را به نام خودش ثبت کرد. میگفت: با اینکه 16 نفر از اعضای نزدیک خانوادهام شهید شدهاند و خودم جانباز هستم، تا به این لحظه از بنیاد شهید و مراکز وابسته کمکی به من نرسیده است، زیرا من تنها با خداوند معامله کرده بودم و میخواستم پدرم را خوشحال کنم.حتی آن زمان که غرق در موفقیتهای کشتی بودم و پدرم از من خواست ازدواج کنم، تنها و تنها برای شادی او روی خواسته قلبیام پا گذاشتم و با دختر عمویم ازدواج کردم. درست است که با وجود آمادگی خوبم در ورزش کشتی، نتوانستم موفقیتهای بیشتری کسب کنم، اما پدرم به خواسته قلبیاش رسید، شاهد موفقیتهای تحصیلیام در دانشگاه تهران بود و پیش از مرگش فرزند اولم را دید ضمن اینکه برای ازدواج بهترین انتخاب ممکن را داشتم، زیرا همسری را در کنار خودم دارم که موفقیتهای من و دو فرزندم به برکت وجودش محقق شده است.
علاوه بر این در این سالها کتابهای زیادی ترجمه کرده ام، مقالات زیادی نوشتهام و مراکز متعددی را به منظور استعدادیابی استعدادهای بکری که در این مملکت وجود دارند، مدیریت کردهام که همه و همه این موفقیتها را در انعکاس اتفاق غیرمنتظره زندگیام میبینم...
به همین خاطر است که هر بار دانشجویانم از ناامیدی صحبت میکنند، به قول خودشان مشاورهای مؤثر پیشکش میکنم تا باور کنند کافی است خودشان بخواهند تا نقش سرنوشت را بر هم زنند و طرحی نو دراندازند.
45302