در رمان «دوشنبه» (که سال 1392 نشر چشمه منتشر کرد) صحنهای وجود داشت که شخصیت اصلی کتاب به کتابفروشی دوستش در زیر پل کریمخان میرفت. کتابفروشی فردی به نام جهان. جای کتابفروشی و محیط آنجا بهقدری آشنا بود که هر کسی با شناختی محدود میتواند خیلی راحت حدس بزند این کتابفروشی همان کتابفروشی نشر چشمه است. کتابفروشی که نویسنده یادش میآید در روزهایی دربارهاش نوشت که نشر چشمه را وزارت ارشاد دولت دهم تعلیق کرده بود و شرایط سختی بر اهالی آن نشر تحمیل شده بود. شرایطی که بعدش البته گشایشی رخ داد. گشایشی که شاید در مخیله خود اهالی آن نشر هم نمیگنجید ولی از خصوصیات لاینفک جامعهی سرمایهداری است.
وقتی «دوشنبه» نوشته میشد، شاهد این فشارها بودم و بخشی از زیست آن دورهام در همان کتابفروشی شکل گرفته بود. آن هم به خاطر رابطه دوستی که با مسئول فروشگاه (کاوه کیاییان) پیدا کرده بودم. این شخصیت جهان یک طورهایی خودِ داستانی شده کاوه بود. او تصمیم داشت داستانهایی درباره این شخصیت بنویسد و من ازش این اجازه را گرفتم که او را وارد دنیای دوشنبهاش بکنم (بماند که بعدها از این جهان در دنیای رمان «پُل» هم بهره گرفتیم با همکارم غلامحسین دولتآبادی شخصیت جهان را در کتابفروشی نشر هنوز در کریمخان معنی تازهای بهش دادیم.) جهان را وارد دنیای دوشنبه کردم و این شاید اولین باری بود که یکی از شخصیتهایی که کاوه درست کرده بود و هیچوقت مجال زندگی رسمی بهشان نرسیده بود از نگاه فردی دیگر وارد دنیای داستان شد.
سعی کردم در آن صحنه از «دوشنبه» تمام علاقههایم را نسبت به کتابفروشی (کتابفروشیای که زمانی خیلی باهاش ارتباط نداشتم) را بهصورت داستانی به تصویر بکشم. بحرانی در کتابفروشی برقرار بود. بحران این بود که عموی جهان گفته بود باید میز کنار پنجره را از آنجا بردارد چرا که دستور از بالا بوده. اتفاقی که به صورت موقت برای کتابفروشی چشمه افتاد؛ میز شیشهای حذف شد. در همان سالها یک روز به کتابفروشی رفته بودم و دیدم میز را برداشتهاند و چند صندلی گذاشته بودند که باید مدل نیمکتهای مربیان و ذخیرهها روش مینشستیم و این عملاً یعنی اینکه کتابفروشی را پاتوق هیچ کار خاصی نکنید. بگذارید کتابفروشی کتابش را بفروشد از اینجا فتنه بیرون نریزید.
میز شیشهای (میز شیشهای کاوه) کنار آب سرد کن، برای خیلیها آشناست. تصویر آن میز شیشهای بدون کاوه که از کیسه بزرگ کنار دستش برای هر دوست و آشنایی نِسکافه یا چای سبز یا هر نوع چای و قهوهی فوری که گیرش میآمد درست میکرد، گمانم از تصاویر فراموش نشدنی اهالی فرهنگ و مشتریهای کتابفروشی نشر چشمه در این سالها باشد. آن پوست قرمزرنگ نسکافه که در لیوان پلاستیکی لوله میشد و پودر را در آب جوش هم میزد. لذت وقتی کاوه بهت میگفت «فلانی جان، لطف میکنی برای فلانی و خودت و خودم قهوه درست کنی؟» و آن لیوان بزرگ خودش که توش قهوه دَبِل میزد. این تصویری که در «دوشنبه» ثبت شده منتها به شکلی متفاوت، به شکل همان بحران. نمیدانم چند نفر دیگر دست به ثبت چنین چیزهایی زدهاند، اما میدانم از آن کتابفروشی فیلم زیاد گرفته شده ولی فیلم حتی وقتی مستند هم هست خیلی فضای خصوصی آدمها درش دخیل نیستند ولی داستان این قابلیت را دارد که فضای خصوصی را وارد دنیای داستان کند.
پشت آن میز شیشهای فقط قهوه نبود که سرو میشد. دوستی و دشمنیهای زیادی بود که شکل میگرفت. حرفهای زیادی بود که زده میشد و شنیده میشد. بحثهای زیادی در میگرفت. حتی مشکلات بسیاری حل میشد. به زبان بیزبانی پاتوق کوچکی بود که اتفاقاً امر سانسور دلش نمیخواست وجود داشته باشد. در واقع پشت آن میز خیلی از دعوای ادبی خرد و ریز و کلان ادبی شکل میگرفت. حرفهای مختلفی ردوبدل میشد. نمیخواهم بگویم جایزیگن امر گفت وگویی بود که در میان ادبیاتیها وجود ندارد بود، نمیخواهم بگویم جایگزین نهاد خاصی بود، ولی وقتی چیزی نبود، خب همچین جایی نوعی غنیمت حساب میشود. لااقل آنقدر مهم بود که هر آدم ادبیاتی و حتی غیرادبیاتی میتواند حداقل یکی دو خاطره از آن کتابفروشی و آن میز شیشهای بگوید. مدتی کاوه در صفحه اینستاگرامش مجموعه عکسهایی میگذاشت به نام میز شیشهای من. عکس هر کسی را که پیدا کردید میتواند برای شما داستانی تعریف کند. حاشیهای نبود که به آنجا نکشد و حرفی نبود که زده نشود و تصمیمی نبود که گرفته نشود. اگر هم مسائل خیلی جدیتر میشد در طبقه دوم، پشت قفسه کتابها، در آشپزخانه حلوفصل میشد. این را هم در «دوشنبه» بهش اشاره کردم. دوستیهای زیادی آنجا شروع میشد و دوستیهای بسیاری تمام میشد. تازه این شیفت بعدازظهرهای کتابفروشی بود و شیفت صبح کتابفروشی مربوط به ادبیاتیها و فرهنگیهایی بود که از نسلهای قبلتر بودند. در اصل این عادتی بود که کاوه از پدرش آقای حسن کیاییان یاد گرفته بود. همین وجود آن میز شیشهای بود که ارزش افزودهای به آن کتابفروشی میداد؛ ارزشی که کتابفروشیهای دیگر نداشتند. در غیر این صورت که یک کتابفروشی یک کتابفروشی است و چه بسا کتابفروشی کنار دستی چشمه کتابهایی را داشته باشد که چشمه ندارد.
وقتی گشایش اقتصادی نشر چشمه تبدیل شد به کسبوکار شعبه زدنهای متعدد (که امیدواریم بیشتر و بیشتر شود) و کتابفروشی را وارد جریان مستقیم سرمایهداری کرد، چشمه کریمخان زودتر از هر جای دیگری سوتوکور شد و آسیب دید، چون سرمایهداری به سبک و سیاق نولبیرالیسمی همیشه ضد کسبوکارهای کوچکِ متفاوت عمل میکند. البته سوتوکوری را کم شدن مشتری در نظر نگیرید. کتابفروشی دو ماه پیش برای بازسازی تعطیل شد و چند روز پیش بازگشایی شد. این موضوع که کتابفروشی باید بازسازی میشد، موضوع پیچیدهای نیست چون هر ساختمانی بعد از چند سال نیاز به بازسازی دارد. (سیستم لولهکشی و برقکشی و فاضلاب و مسائلی ازایندست) روند سوتوکور شدن و نیاز به بازسازی با هم گره خورد. روندی که یک شبه نیست. روندی است بهمرور و هر روندی باید خودش را در شمایلی بروز دهد.
شمایل تازه را در اولین عکس از کتابفروشی تازه دیدم. قضاوت از روی عکسی بیکیفیت درست نبود و باید خودم میدیدم. به خاطر همین در اولین فرصت خودم را به کتابفروشی رساندم. از بیرون بهظاهر تغییری رخ نداده. قفسههای کتابها از همان جنس چوب بودند. چوبهایی تازه و کمی تیرهتر از قبلیها ولی دیدن توی مغازه سختتر شده بود. علت هر چه بود، داخل مغازه سختتر دیده میشود. خبری از میز شیشهای ما بین دو ویترین شرقی مغازه نبود. نه تنها خبری از آن نبود، نگاه کردن از دو طرف شیشهها شما را بههیچوجه با داخل مغازه مواجه نمیکرد. هر وقت از کنار مغازه رد میشدم، یکی از نشانههایم لپتاپ کاوه روی میز بود. اگر آن لپتاپ بود، او هم بود. ولی حالا میزی در کار نیست. وارد مغازه شدم. کَف بتن را رنگ بیرنگ زدهاند. راهپلهها که همیشه ازش میترسیدم، به بهترین حالت خودش در آمده و حسابی مقاومسازی شده. احساس میکنید در کتابفروشی بزرگتری هستید چون انبار مغازه برداشته شده. میز حسابدار مغازه به گوشه مغازه رفته، همانجایی که تا قبل از این میتوانستید کتابهای داستان ایرانی نشرهای غیر چشمه را پیدا کنید؛ دو قفسه کتابی که جایش را آجر و دَخل مغازه پر کرده. هر دو طبقه دو کامپیوتر گذاشتهاند که میتوانی کتابی که میخواهی را جستجو کنی و این یعنی بینیازی کمتر به کتابفروش. همه چیز نو شده. طبقه دوم هم مرتب شده. فضایش هم بزرگتر شده. جایی که قبلاً مسئول فروش سیدی و دیویدی بود، خالی است. رفتم آنجا ایستادم. حدس زدم قرار است جایی باشد برای نشستن آدمها، چون نه قفسه کتابی بود، نه به نظر میرسد قرار است باشد. طبقهی دوم، آن گوشه جای دنجی است اما آنقدر دنج که لزوماً آدم نخواهد آنجا بشیند. مخصوصاً اگر از خود کاوه خبری نباشد؛ میز شیشهای در کار نباشد و نشستن آنجا به معنی خستگی در کردن و آب نوشیدن نباشد.
کتابفروشهای طبقه پایین هم به نظر نمیرسید هنوز به این شرایط تازه عادت کرده باشند، ولی چیزی نیست که آدم عادت نکند، آدمها زود عادت میکنند. به نبودنها، به عوض شدنها، به تغییرات، به پاتوقهایی که دیگر نیستند، به آدمهایی که دیگر نمیتوانی نشان کنی فلان روز فلان ساعت فلان جا پیدایشان میکنی.
آنجا دیگر فرقی با یکی از شهرکتابهای همیشه غریبه برایم نداشت. حتی وقتی کتاب «دوشنبه» و «پل» را در قفسهها دیدم و «یکشنبه» چاپ تمام را ندیدم. در «دوشنبه» علت نبود آن میز چیزی است جز حرکت به سمت ماشینی شدن اقتصاد. چیزی است جز ارزش پیدا کردن اقتصاد بهعنوان خوشبختی انسان. ولی نتیجهاش یکی است: حذف آن میز. اقتصاد اگر آن میز را حذف کند یا دستوری از بالا، هر دو یکی به نظر میرسند و این اتفاقی است که برای آن کتابفروشی افتاده و این هیچ ربطی به مرتب شدن و درست شدن پلههایی که همیشه ازش میترسیدم ندارد؛ میترسیدم بچهای ازش پایین بیفتد، میترسیدم کسی ازش سُر بخورد؛ اتفاقی که دیگر نمیافتد. کسی آسیب نمیبیند. فرقش این است: حذف آن میز از بالا قابلاعتراض است، اما حذف آن میز از طرف قدرت اقتصادی قابلاعتراض نیست، چون زور گفتن ایراد دارد ولی رونق کسبوکار هیچوقت ایراد ندارد؛ رونق؛ اسم دیگرش توسعه کار است، توسعه بِرنَد. و هر اعتراضی به معنای مستقیم حسادت است. تازه همیشه آدمهایی هستند که سر و وضع تازه کتابفروشی را دوست دارند.
نمیدانم چند نفر تابهحال سعی کردهاند لحظه و خاطره خودشان را از آن کتابفروشی، از آن میز شیشهای، از آن نسکافه خوردنها، از آن حرفهای ادبی و غیرادبی و خیلی چیزهای دیگر ثبت کنند. نمیدانم جز خود کاوه که همیشه مینوشت درباره موقعیت خودش پشت آن میز، کسی این کار را کرده یا نه؟ آن فصل از کتاب «دوشنبه» را هم از این وضعیت میتوانم جدا کنم، میتوانم نکنم؛ یعنی دلم نمیخواهد جدا کنم. میخواهم گاهی گریزی به آن فصل از کتاب بزنم، به آن روز تابستانی که تصویرش کردم. روز گرمی که مجموعهای از حوادث برای آدمی رخ میدهد و بخشی از زندگی آن آدم، بخشی از زیست آن شخصیت آن کتابفروشی است. زیستی که ضبط و ثبت شده و همین ضبط و ثبت، باعث میشود وقتی آن موقعیت یکطورهایی برای همیشه از بین میرود، فرصتی باشد تا با برگشتن بهش، فقط گوشهای از چیزی که زمانی بوده و بودنش تأثیرات مستقیم و غیرمستقیمی بر آدمها گذاشته، مورد بازخوانی قرار بگیرد.
57243