کتابهای خوب هست و کتابهای فوقالعاده. کتابهای بد را نمیتوان کتاب دانست. چیزهای بسیار ناراحتکنندهای هستند. صرفاً یکی از آن عقایدی که آدم از روی آبروداری با خودش این طرف و آن طرف حمل میکند باعث میشود از آنها انتقام نگیریم. یا فراموش میشوند یا مانند زخم در یاد میمانند، نظیر خاطره آن ساعتهایی که آنقدر از فرط ملال به ملال میاندیشی که خاطره سیمانشسته کف ایستگاه قطار یا موزائیکهای بزرگ فرودگاه دیگر از یادت نمیرود.
«شنل پاره» نینا بربروا که فاطمه ولیانی به فارسی برگردانده برای من بیبرو برگرد از دسته کتابهای خوب و محکم بود. زندگیام را تغییر نداد. از آن کتابهای فوقالعادهای نیست که ادبیات را از هم میپاشد. از کتابهایی است که ادبیات از آنها درست شده. از آن کتابهایی نیست که در غالب نوشتههایت به آن فکر میکنی بیآنکه به آنها ارجاع بدهی یا به سمت کسی درازش میکنی تا با کمی غرور بگویی: «برو بخوان تا بفهمی داستان یعنی چه.» مثل «تاریخ جنون» ترجمه ولیانی نیست که خوانندگاناش را مجبور کرد به احترام نویسنده و مترجم کلاه از سر بردارند. مجبورت نمیکند، خیلی خوب متقاعدت میکند. کارکردش چیز دیگری است و کتاب و ترجمهاش هم از عهده این کارکرد به کمال برمیآیند.
از کتابهایی است که به یک نفس میتوان خواند. و هروقت لازم شود جملهای را دوبار بخوانی متوجه میشوی حق با مترجم بوده نه با تو. برای من شب خوبی را ساخت. به خانه نرفتم، کافهای گیر آوردم، چیزی سفارش دادم و با آسودگی تا به آخر خواندم. ترجمهاش از سر کتاب زیاد نیست، کتاب هم منتی بر سر ترجمه ندارد. برخلاف وجدان سختگیر مترجماش که خود را نبخشیده که چرا کتاب را از متن اصلی روسی ترجمه نکرده، ابداً آرزو نمیکنی که «در آینده ترجمهای از متن اصلی به چاپ رسد.» مترجمی که به حد مترجم این کتاب دقیق و پاکیزه کار کند بهتر است خودش را سبک نکند و چالهای دیگر را در ادبیاتمان پر کند. این یکی عجالتاً به خیر و خوشی پر شده.
کتاب خوب هم تا حدودی مثل فیلم خوب است. غالباً روایت شسته و رفتهای دارد، اما نه آنچنان روشن و قابل پیشبینی که ساده گیرمان آورده باشد. فیلم مستند نیست، اما به نیازهای حسی خواننده فهیماش توجه میکند، ضیافتی تدارک میبیند که دنیا را با چشمهای خستهکنندهمان تماشا نکنیم. «واروارا لنگلنگان بیآشپزخانه راه میرفت و خاکستر سیگارش را روی تارت بیروغن و خشکِ ترب سیاه میریخت. در همین آشپزخانه، گیتاری آویخته بودیم که پترف چون نواختنش را بلند نبود دوست داشت همینطوری در دستش بگیرد.» توصیف مهمی نیست، اما به چیزی خاص شده است. کاری میکند حیفات نیاید چشم از جهان برگرفتهای و به صفحه کاغذ دوختهای. بهتر از چشم خودت چیزها را دستچین میکند. «آریان دیگر بزرگسال بود، همان سال بزرگ شده بود. بازوهایش به لطافت شکل گرفتند و صورت ظریفش کشیده شد. آنقدر لاغر بود که وقتی لباسهایش را درمیآورد تا خودش را از سرتاپا در تشتی بزرگ بشوید و من از چهارپایه بالا میرفتم تا رویش آب بریزم، استخوانهایش را میدیدم که زیرپوست تکان میخورد. سینههای صورتی- آبیاش هم تکان میخورد، گاه به کلی ناپدید میشد (مثلاً وقتی دستش را بالا میبرد) و گاه دوباره شکل میگرفت (خم که میشد.)» کتاب خوب، فکر نمیکند که در داستان لزوماً باید اتفاقهای بزرگ رخ دهد. در واقع «شنل پاره» سنت «شنل» گوگول را با سماجت بیشتری پی میگیرد. در آن هیچ اتفاق بزرگی رخ نمیدهد. اما مثل هر کتاب خوب دیگر که بر کتابهای دلپذیر ارجح است حتماً جزئیات بیدلیل دارد. وقایعی که شاید نویسنده هم نداند چرا آنجاست: «آن روز، آنها با چهرههایی منقبض که از ترس نگرانی نشان داشت، به سوی من آمدند. رادیو در کافه کوچک فریاد میکشید، هیچکس برای گوش دادن به آن توقف نمیکرد. دیگر همهچیز را حدس میزدیم. کسی که از پنجرهاش سرخم کرده بود گفت: «خودش است» و کسی در کوچه به او پاسخ داد: «آره، خودش است، روز از نو، روزی از نو.» همه شبیه هم بودند: مردان هراسناک، زنان وحشتزده. هیجان، پیرها را جوان و آنها را دوباره به میانه میدان زندگی پرتاب کرده بود. جوانها، ناامید، با چهرههایی لاغر و تیره، به نظر میآمد پیر و شکسته شدهاند. شبِ داغ، بینفس، روی شهر متوقف شده بود. در غروب رخوتناک کوچهمان کسی زیر سردرِ ساختمانی بلند و خاکستری هقهق میکرد.» آیا ربطی به قهرمان داستان دارد؟ یا ارتباطی به داستان؟ نه. ولی باید که آنجا باشد. باید نشان دهد که قصد ندارد مثل شرشر جوی آب سرگرمات کند.
برای من از لحاظ غنا و لطافت، درکنار «آئورا» قرار میگیرد و «تنهایی پرهیاهو». کتابی کوچک و شاعرانهای که با خودداریای ستودنی که بیشباهت به رفتار شخصیت اصلی زن داستان نیست هربار هوشمندانه از فروافتادن در آبهای کمعمق احساس پرهیز میکند. بیشباهت به سادگی و لطافت نقاشی مودیلیانی نیست که بر روی جلد نشسته. کتاب همچون نویسندهاش دو بخش دارد: بخشی در روسیه میگذرد و بخشی در پاریس و به همین ترتیب، از شور و سرزندگی روسی که همواره «مردم» را میبیند مایه دارد و از ظرافت فرانسوی که برای پیچوخمهای نثر ارزش قائل است و آدمها را تا حد تیپ فرونمیکاهد. از رودهدرازی روسی در آن خبری نیست و از توصیفات مقالهوار. «شنل» گوگول را به ظرافت کوکتو پیوند میزند. در قرن نوزدهم روسها به ظرافت فرانسویان حسادت میکردند و فرانسویان به شور و سرزندگی روسها. میگفتند: «فرانسه فرم است و روسیه محتوا.» اگر چنین تفکیکی میان فرم و محتوا معنا داشته باشد، در این کتاب به یکدیگر نزدیک شدهاند.
این کتاب نویسندهای است که هنگامی که میخواهد درون کسی را نشان دهد دوربیناش را در چشمخانه او فشار نمیدهد. اگر پدری نیمهمجنون از ناراحتی در هم بشکند آن را بهسادگی این طور توصیف میکند: «با غرور گفتم: سلام، ساموییلف. ولی نمیدانم صدایم را شنید یا نه. پدر به طرف من نگاه نکرد. لیوان نازک آبی روشنی را که روی دستشویی بود و برای شستن دندانها از آن استفاده میکردیم برداشت و به طرف آیینه شومینه پرتاب کرد. صدای وحشتناکی آمد، لیوان هزار تکه شد و در گوشه و کنار اتاق پراکنده. معلوم نشد چگونه، ولی آیینه سالم ماند. بر زمینه دودگرفته و تار آن. همچنان چراغ، برق کاغذ دیواری نقرهای و درِ بسته را این سو و آن سو میدیدیم. پدر پشت پاراوان رفت، روی تختش دراز کشید و از خنده منفجر شد، شاید هم هقهق بود: هیچوقت نتوانستم تفاوت آنها را تشخیص دهم. شب، آیینه خرد شد.» کتاب نوشته ۱۹۴۱-۲ است. نینا بربروا، زن روس نویسندهای بود که عمرش به خوبی در قرن بیستم گنجید: در ۱۹۰۱ به دنیا آمد و به سال ۱۹۹۳ در گذشت. به قول مترجم، زاده انقلاب اکتبر و تبعید بود.