تاریخ انتشار: ۲۱ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۱:۱۸

محمد رضا مهاجر

دراز کشیده بود و به چرخش پنکه سقفی خیره شده بود. صدای تلویزیون می آمد.

داشت ربنا می خواند. یادش آمد هر سال این موقع خانه اش بود و داشت برای بچه هایش و شوهرش افطاری آماده می کرد.

گونه اش سرخ شد و قطره اشکی سر خورد و پایین آمد.

پرستار آمد، وقت تزریقش شده بود.

منبع: بدون منبع