تاریخ انتشار: ۸ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۲:۳۴

محمد رضا مهاجر:

 با پدرش آمده بود قم زیارت. پسرک تشنه اش شد .

در حرم کمی آب خورد.

*** آب نبات دلش خواست .

به پدرش گفت. پدر خرید.

*** -بابایی میشه بریم دریاچه ی قم رو ببینیم؟

-باشه بابا جون ، برگشتنی میریم.

*** پسرک آرام رفت کنار دریاچه . پشتش را کرد به پدرش .

آب نبات را انداخت توی دریاچه .

زیر لب گفت «خدا کنه بتونه همه ش رو شیرین کنه ».

منبع: خبرآنلاین