علیدوستی در بخشی از این یادداشت نوشته است: «یادم نمیرود که یک بعد از ظهر داغ و خاکی و چرک، کنار ریل فراموش شده قطاری که جیغهایش شبیه ترسهایمان بود نشسته بودیم، دل دل میزدیم که قصهای داریم و فیلمی داریم و در این فیلم آدمهایی داریم که میانشان گیر افتادهایم و نمیدانیم طرف کدام را بگیریم.
قصه ما درباره گناه بود، درباره قتل بود، دربارهی عشق بود، درباره مجازات بود و احساس... احساس. درباره همه آن چیزهایی که انگار عیبترین عیبها بود، اما بخشیدنی میشد وقتی که فهمیدنی میشد و وقتی میشد فکر کرد و شاید، شاید، حق داد.
یادم نمیرود جملهاش را که «خوب نگاه کنی میبینی که چند بار در این فیلمنامه کلمه «حق» شنیده میشود. بارها شنیده میشود. از زبان خیلیها، هر کسی به قد خودش، در حد خودش، به زبان ناقص یا کامل خودش... هر کس به شکلی این واژه را میگوید. پیش از این که آنها مهم باشند، واژه «حق» است که باید شنیده شود. ده بار. صد بار. آن قدر که یاد همه بماند.»
این یکی از نخستین چیزهایی بود که از اصغر فرهادی آموختم؛ که حق را باید آن قدر گفت که یاد همه بماند. نگفتن حق سخت است. درد دارد. به دل آدم میماند.
حرف حق... قضاوت این که حرفی حق هست یا نه شاید کار هر کسی نباشد، اما این که انسانها حق دارند حرف بزنند را به قول خودش، یک بچه پنج ساله هم میفهمد.
این چند خط هنوز هم شاید تکاندن غبار از این صفحه به حساب نیاید. چرا که غبار این اطراف بوی گند همین نگفتنها را میدهد. نگفتنهایی که از ریخت میاندازندت. این چند خط شاید فقط صدای چهار تا استخوان است که زیر بار این همه حرفی که نتوانستیم بگوییم و نتوانستیم بشنویم خرد میشوند.
این چند خط معنی طرفداری و نرخِ وسطِ معرکه و لشکرکشی نمیدهد. این چند خط افاضاتی در باب تعیین حقوق فیلمساز و هنرمند نیست. این چند خط، حیرت است. وحشت است. ناباوری است نسبت به فاصله باور نکردنی میان حقِ «گفتن» و منطقِ «نگفتن».
خشم است به نفع هر آن چیزی که قرار است بشود اسم حق -اسم حرف- رویش گذاشت.
همدردی است از طرف هر کسی که ناحق شنیدن را درک کرده، با کسی که به تازگی ناحق شنیده و من، لااقل من، خبر دارم که روزی پامال کردن حق برایش درد بزرگی بود.»
در بخش آخر یادداشت ترانه علیدوستی آمده است: «نمیدانم آقای فرهادی، نمیدانم چطور شده که ارزش کار و بارمان، دغدغههایمان، ادعاهایمان، آرزوهایمان، توی این تورمِ خودی و ناخودیست که از سکه میافتد. نمیدانم، اما جای خالیِ حرف حق درد میکند، آشنای قدیمی سالهای شهر زیبا. میفهمی که.»