در فیلم‌های این کارگردان انزواطلب همواره با یک مشت آدم غمگین روبرو هستیم که نه تنها حوصله‌مان را سر نمی‌برند، بلکه خیلی هم دوستشان داریم.

نزهت بادی: فیلم هفته گذشته «جانی گیتار» ساخته نیکلاس ری بود. نمی‌دانید برای کسی مثل من چه شانس بزرگی است که می‌تواند در این صفحه فقط درباره فیلم‌های مورد ستایشش بنویسد. این هفته می‌خواهم بروم سراغ یکی از فیلمسازان محبوبم که یکی از بزرگترین سینماگران مولف اروپاست، کسی که می‌توان از او به عنوان کارگردانی عارف‌مسلک یاد کرد که مدرن‌ترین داستان‌ها را از دغدغه‌های اخلاقی و فلسفی انسان معاصر برایمان روایت کرده است.

با وجودی که این کارگردان بدبین لهستانی همواره از دوست داشتن فیلم‌های فلینی، برگمان، تارکوفسکی، ولز و کن لوچ سخن می‌گفت، اما همیشه ادعا می‌کرد آثار شکسپیر، داستایوفسکی، کافکا و کامو تفکرات او را شکل داده‌اند.

شاید همین شیفتگی به دنیای ادبیات موجب شده با چنین آثار چندلایه، عمیق و پیچیده‌ای از او روبرو باشیم. بد نیست بدانید وقتی دو سال قبل از مرگ زود هنگامش دست از فیلمسازی کشید، بیشتر برای این بود که به گوشه‌ای خارج از شهر برود و تا دلش می‌خواهد کتاب بخواند.

مهم‌ترین دلمشغولی‌هایش پرداختن به مفاهیمی همچون تقدیر، تنهایی، مرگ، ناامیدی، اندوه و رنج است که با کمک دوربینی کنجکاو، شناور و سوبژکتیویته آنها را ارائه می‌دهد. او استاد تاکیدهای معنادار بر اشیاء و عناصر صحنه است و قدرت عجیبی در انتقال احساسات درونی به وسیله فضاسازی، دکور، معماری و رنگ، نور و موسیقی دارد.

فیلمی که از او انتخاب کردم به تعبیر مونیکا مورر (منتقد) یک فیلم متافیزیکی شاعرانه است که بیش از هر چیزی موسیقی مرثیه‌گونه‌اش به یادتان می‌ماند. نمی‌دانم شنیده‌اید یا نه که فیلمساز تلخ‌اندیش ما همراه با آهنگساز همیشگی‌اش یک آهنگساز خیالی هلندی به نام وان دن بورنمایر خلق کردند که در همین فیلم می‌توانید شیفتگی شخصیت‌ها نسبت به او و موسیقی منحصر به فردش را ببینید.

حالا برویم سراغ صحنه برگزیده‌مان که امیدوارم شما هم از انتخاب آن خوشتان بیاید. جایی که ایرن ژاکوب با آن زیبایی معصومانه و رازآمیزش در میان بچه‌های کوچک مدرسه نشسته و یک نمایش خیمه‌شب‌بازی را تماشا می‌کند.

در نمایشی که می‌بینیم یک عروسک که رقصنده باله است آنقدر با شور و و جدی مهارنشدنی می‌رقصد که می‌میرد و بعد عروسک دیگری می‌آید و پارچه سفیدی بر آن می‌کشد و سپس جلوی چشمان حیرت زده ژاکوب و کودکان اطرافش عروسک رقصنده به یک پروانه تبدیل می‌شود.

آدم دلش می‌خواهد جای آن عروسک باشد، کاش ما هم می‌توانستیم بعد از مرگ در کالبد چیز دیگری زندگی جدیدمان را آغاز کنیم. اگر فیلم را دیده باشید می‌دانید که اساسا تم اصلی فیلم همین موضوع است.

در فیلم‌های این کارگردان انزواطلب همواره با یک مشت آدم غمگین روبرو هستیم که نه تنها حوصله‌مان را سر نمی‌برند، بلکه خیلی هم دوستشان داریم. شاید به این دلیل که هرگز بدبخت و قابل ترحم به نظر نمی‌رسند و فقط به طرز شاعرانه‌ای غمگین‌اند. انگار این اندوه موهبتی است که فقط به آنها داده شده و از دیگران دریغ گشته و حالا آنان با رنجی که از این اندوه نصیبشان می‌شود شایسته احترام و ستایش بیشتری هستند. 

حالا شما بگویید که کدام فیلم‌های این فیلمساز را بیشتر دوست دارید.

منبع: خبرآنلاین