عشق واژه غریبیست. غریب تر از همه کسانی که شیفته هم می شوند، شور به پا می کنند و جهان را مفتون و واله احساس ناب دوست داشتن و محبت می کنند. عشق متاسفانه، ممنوع و مجاز نمی شناسد. عشق است دیگر ... می آید ، برجانت چنگ می زند و تا بفهمی چه شده ، تو را با خود می برد. این رمز عشق است. بی رحمانه ، جسور و بی حد و مرز؛ فاقد توانایی شناخت عرف، شرع و قانون.

تصور کنید دختری چهارده ساله ، در ابتدای شور زندگی ،عاشق اسطوره ای (!) به نام ناصر محمد خانی شود. این عشق سربه کجا می زند و چگونه بنیانی خواهد داشت. در این که عشقی چنین، میوه ممنوعه است و منجر به چه عواقبی می شود تردید نیست. با این حال عشق است دیگر. می آید بی آن که بداند با چه کسانی طرف خواهد بود و چه فاجعه ای را سال ها بعد رقم خواهد زد.
حالا پس از سال ها، این دختر عاشق چهارده ساله آن روزها نفس نمی کشد. دخترک قصه ما هشت سال در زندان ماند تا تاوان بی رحمی و قساوت موجودی به نام عشق را با جان باختن بر بالای چوبه دار پس دهد. او عاشق ماند تا در آخرین لحظات زندگی، قطره های اشکش با ناصر به گفت و گو بنشینند. که وقتی کلام از گفتن بازمی ماند، چشم و اشک زبان می گشایند و حرف های مگو را بازمی گویند. و این ناصر محمد خانی بود که در آن نیمه شب سیاه، عمق وجود شهلا را دانست و دم بر نیاورد.
با مرگ شهلا، پرونده قتل لاله بسته شد. مادر دو فرزند که قربانی قساوت عشق شد. با این حال پرونده ای دیگر باز شد تا داوران عشق به قضاوت آن بنشینند. داورانی که نه در راهروهای قضایی که در دل ها خانه دارند و قضاوت به آئین محبت می کنند. این بار ناصر محمد خانی متهم است. چه اگر ناصر در آن سال ها به عشق خام و عجیب دخترکی چهارده ساله آری نمی گفت، امروز دو موجود بی گناه زنده بودند ونفس می کشیدند.
ناصر خان ! آئین عشق ورزی و دلدادگی، مرام و معرفت است. آئین پاکبازی و از خود گذشتگی. متاسفانه ممنوع و غیر ممنوع هم سرش نمی شود. وقتی در اشتباه آغازین خود با دخترکی معصوم همراه شدی، لاجرم تا آخر باید با او می رفتی. می گویند به او قول داده بودی رضایت خانواده لاله را بگیری. این چه رضایتی بود که با طناب دار همراه شد! اشک او در واپسین لحظات، اشک ترس از مرگ نبود. اشک شهلا، اشک دل شکسته اش بود که تا آخرین لحظات ایمان داشت عاشقش هستی و عاشقش خواهی ماند. تو همراه با جان او، ایمانش را نیز از وی گرفتی. مرد اخلاق فوتبال ایران، عشق و مرام مردانگی آن را قربانی کرد. عشقی که ممنوع و غیر ممنوع هم سرش نمی شود!
ناصرخان ! قرار بود جان شهلا جاهد را از او بگیری نه ایمانش را. ایمانی که حتی اگر بر باد بنیان شده باشد بازهم امید به زندگی را بارور می سازد. امید به بودن، زیستن و جبران کردن. سکوت کردی و چشم در چشم شهلا دوختی. بی آن که بدانی بنیان چه عشق هایی را به دست خشونت سپرده ای. حالا دیگر ایمان را باید در مرگ و نیستی به جستجو نشست. بذر خشونت که کاشته شد، آفت پوچی و فنا به جان مزرعه دل ها خواهد افتاد و در این میان ناصرخان ... میان پرواز تو با پرواز شهلا فرسنگ ها فاصله افتاده است. پرواز او خلاصی از بار گناهانش بود و پرواز تو فرار از نگاه پرسشگر زنی که تا آخرین نفس به تو ایمان داشت. از حالا به بعد رنج شهلا بر دوش تو سنگینی خواهد کرد.

منبع: بدون منبع