جلدی که خود به تنهایی میتوانست شوق بودن در جشنواره را برانگیزد. برای اولین بار من نوجوان میخواستم جشنواره فیلم فجر را تجربه کنم. از جشنواره تنها تصورم نوشتههای ماهنامه فیلم وتصاویر اندک برنامه جنگ هنر هفته بود. در یک روز برفی که خاطرم نیست مدرسه به خاطر بارش برف تعطیل بود یا من آن را تعطیل کرده بودم برای تماشای «شاید وقتی دیگر» بهرام بیضایی به سینما آزادی رفتم .ساعت ده صبح . سینمایی بزرگ و خاطرهانگیز قبل از سوختن. سالها بود فیلمی از بیضایی به نمایش در نیامده بود. من نوجوان هم طبعا فیلمی از او ندیده بودم. تنها اندکی دربارهاش خوانده بودم و میدانستم نامی بزرگ است. از صفهای جشنواره شنیده بودم، اما در آن صبح سرد دیدن ازدحام آن صف طویل و جمعیت مقابل سینما، یک انجماد مطلق بود.
صف از مقابل گیشه آغاز و تا یک چهارراه قبل از سینما آزادی ادامه پیدا کرده بود. تا اولین نمایش فیلم بیضایی ۵ ساعت زمان و دو فیلم دیگر مانده بود. به خودم قوت قلب دادم که حتما بسیاری از منتظران درصف به دیدن فیلمهای دیگری میروند. ایستادم، اما زود به اشتباهم پی بردم. .آن صف فقط برای «شاید وقتی دیگر» بود. تماشاگران سایر فیلمها با کمترین معطلی میرفتند جلوی گیشه و بلیتشان را میخریدند. دلم نیامد صف را رها کنم. آخر آن جا در آن سرمای استخوان سوز تنها حرف سینما بود. پیر و جوان هم نداشت . حرف هایی شیرین و دوستداشتنی برای نوجوانی که عاشق تنفس در آن اتمسفر بود. آدمها بدون آشنایی برای ساعتی با هم دوست میشدند ، حرفهایی میزدند که سکه رایج کوچه و خیابان نبود، حرفهایی از جهانی دیگر.از جهان سینما. آنها شهروندان گونهگون آن جهان بودند، شهروندانی که خاطراتی از جشنواره جهانی تهران داشتند ، «پدرخوانده» ، «ال سید»، «گوزنها» و «کلاغ» را برپرده دیده بودند. شهروندانی شیفته گدار، تروفو و بونوئل در کنار هواخواهان فردین و ناصر. کسانی که تجربههایی واقعی داشتند درکنار گویندگان خاطرات جعلی که آنها را چنان جذاب تعریف می کردند که می خواستی بارها بشنوی.
سانس ۳ بعدازظهر و ۹ شب «شاید وقتی دیگر» بلیت به من نرسید. یک بار به مادرم از تلفن عمومی ۲ ریالی زنگ زدم تا اجازه خود را برای دیدن فیلم یا بهتر بگویم بودن در صف و جهان سینمایی آن تمدید کنم. برای فیلم سانس فوق العاده۱۲ نیمه شب گذاشتند. دوباره از همان تلفن ۲ریالی که خود صفی مجزا داشت، با مادرم تماس گرفتم و مجابش کردم اجازه دهد برای اولینبار تا بعد از نیمه شب به خانه برنگردم. نگران بود که تا بامداد در خیابان باشم ، اما شور نوجوانی را درک می کرد و سفارش بسیارداشت که : «مراقب باش» . در سانس فوق العاده بالاخره با کلی هل و درد عضلانی بابت فشار جمعیت، وارد سالن سینما شدم و فیلم ۱۶۰ دقیقه ای بهرام بیضایی را روی پله های بالکن سینما دیدم. کاملا مبهوت فضای دقیق و چیده شده فیلم بودم. شیفته آن نشدم – هنوز هم از فیلمهای محبوبم نیست - اما تاثیرش غیر قابل کتمان بود. بخصوص که با فضای غالب سینمای آن روزگار – و حتی - امروز تفاوت داشت.
حدود ساعت ۳ صبح از سالن خارج شدیم.در خیابان خالی از اتومبیل یک راننده وانت فریاد میزد: « مهمون آقا بیضایی، بیاین بالا»، فکر می کنم ۱۲،۱۰ نفر را پشت وانت بار زد و در مسیرش به جایی رساند. وقتی به خانه رسیدم نزدیک ۴ صبح بود. مادرم نگرانیش را بروز نداد اما حس کردم تا آن زمان نخوابیده. در آن روز و شب خاطرهانگیز تنها یک فیلم دیده بودم اما تجربه تنفس در آن اتمسفر شیرین هرگز رهایم نکرد. اتمسفر و فضایی که هر سال ما شیفتگان جهان پرده نقرهای را جَلد جشنواره کرد. فضایی که دیگر معصومیت و سادگی بی تکلفش را سالیان بسیاری است، حس نکردهام و حس نکردهایم. صفهایی که سادگی و ساده دلی ما، نوجوانی ما در آن جا مانده است.
* منتشرشده در روزنامه همشهری
۲۴۱۲۴۱