تاریخ انتشار: ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹ - ۱۰:۳۰

برای افطار یک ظرف بزرگ‌ حلیم خرید و چند تا سنگک تازه.

سر راه پنیر و خرما و کمی خوراکی برای بچه‌ها هم خرید.

یادش آمد دخترکش گفته بود: “بابایی؛ امشب برام پاستیل می‌خری؟”

برگشت توی بقالی و برای دخترکش پاستیل هم خرید.

صدای اذان از خواب بیدارش کرد. هوا دیگر تاریک شده بود. گونی را برداشت و انداخت روی دوشش و رفت سراغ سطل زباله بعدی.

۲۴۱۲۴۱