سر راه پنیر و خرما و کمی خوراکی برای بچهها هم خرید.
یادش آمد دخترکش گفته بود: “بابایی؛ امشب برام پاستیل میخری؟”
برگشت توی بقالی و برای دخترکش پاستیل هم خرید.
صدای اذان از خواب بیدارش کرد. هوا دیگر تاریک شده بود. گونی را برداشت و انداخت روی دوشش و رفت سراغ سطل زباله بعدی.
۲۴۱۲۴۱
نظر شما