خودم نخواندهام، اما به قول رفیقم اعتماد میکنم و میگویم که داستان قشنگی دارد کتاب «من زنم را بیش از مصدق دوست دارم». نام کتاب را درست نوشتم؟ نمیدانم. ولی هر چه هست در همین حال و احوال است. ماجرای یکی از مبارزین سیاسی زمان مصدق است که بعد از سقوط نخست وزیر مجبور میشود بیاید توی رادیو و به قول شاعر دردآشنا، با مد و تشدید، بگوید که «شکر خوردم غلط کردم، ببخشید». داستان در اصل واگویههای مردی است که توی زندان با خودش خلوت میکند و دو دوتا، چهارتا میکند و تصمیم میگیرد که به خاطر زن و بچهاش، پا روی آرمانهایش بگذارد و از روی مصدق عبور کند و به مدار زندگیاش برگردد. من هم مثل شما کتاب را نخواندهام و فقط در بارهاش شنیدهام.
اگر واقعا نویسندهاش -که نمیدانم کیست- خوب ساخته و پرداخته باشد و خوب این گفتوگوهای تنهایی را درآورده باشد، شاهکاری آفریده. نمیدانم، اما میدانم که موقعیت دراماتیک عجیبی است که معمولاً برای هر مبارز سیاسی پیش میآید که در یک شب تنهایی بنشیند و بین مصدق و زن و بچه، یکی را انتخاب کند. خدا هیچ وقت چنین موقعیتهایی نصیبتان و نصیبمان نکند که بد مقام و بد منزلگاهی است. اگر رفیق همدل مایی بگو انشاءالله.
وقتی رفیقم سر صحبت در باره این کتاب را باز کرد که قبلش داشتیم صدایمان را از جای گرم بلند میکردیم. بحث این بود که چرا اینقدر آدمها زود از موضعشان پایین میآیند و چرا اینقدر زود به سراغ «غلط کردن نامه» میروند. هر کس چیزی میگفت و مثالی میزد از مردمانی که - منتزع از حق و باطل بودن عقایدشان- تا پای جان میایستند و به این زودیها عقب نمینشینند.
البته همینجا بد نیست که معترضاً عرض کنم خدمتتان که در شرایط حاضر و توی این بلبشوی سیاسی که همه چیز به هم آمیخته شده و جای همه چیز عوض شده، جای خالی احزاب سیاسی را روزنامهها گرفتهاند و جای فعالان سیاسی را روزنامهنگاران. یعنی شاید اگر کسی از اول میدانست که قرار است کار مستمر سیاسی کند، برای روزهای پر مخاطرهاش نیز برنامهریزی میکرد و بهاصطلاح قبل از وقوع خطر، پیه زندان و ... را به تنش میمالید، اما آیا روزنامهنگاران نیز باید پیه این شرایط دشوار را به تنشان میمالیدند؟ بحث ساده است. آدم باید از اول تکلیف خیلی چیزها را -لااقل برای خودش- روشن کرده باشد، اما وقتی «یتغربلن غربله» صورت میگیرد، آن وقت آدمدرمیماند و نمیداند که چیست و چهکاره است. روزنامه نگار است؟ مبارز سیاسی است؟ مشاور حکومتی است؟ ... نگاهی به کاراکتر زندانیان اخیر بیندازید، زود متوجه میشوید که اکثرشان در موقعیتی بودهاند که هرگز داعیه ستیزهجویی یا مبارزه سیاسی نداشتهاند. پس از این نظر نباید خرده بگیریم که چرا تا پای جان نمیایستند و چرا... جمله معترضهام را ببندم و برگردم به بحث اصلی.
کسی که میگوید «من زنم را بیش از مصدق دوست دارم» دارد این حقیقت را میگوید که این دو مفهوم، یعنی زن و زندگی و آرمانخواهی سیاسی دو پادشاه قدرتمند هستند که هیچگاه در یک اقلیم نمیگنجند. البته مفهوم زن با خیلی از مفاهیم دیگر در تضاد است و شاید برای همین مانعهالجمع بودن این مفاهیم است که مسیحیان و راهبان مسیحی دعوت به تجرید میکنند و در اول قدم از سالک میخواهند که زن و زندگیاش را در راه اهداف عالیه قربانی کند، اما باید دید که آیا مصدق و اصلاحات و احزاب سیاسی نیز در زمره اهداف عالیه هستند؟ آیا این موضوعات آن قدر ارزش دارند تا آدم زن و زندگیاش را جلوی پای آنها قربانی کند؟ آیا در یک حساب و کتاب دقیق، کفه سیاسی و آرمانی ترازو آنقدر سنگین میشود که گذشتن از زن و بچه به پای حماقت و بلاهت نوشته نشود؟ مصدق عزیز است، آری؛ اما هر طور حساب کنی، زن و بچه عزیزترند. عرایضم تمام نشده.