تاریخ انتشار: ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹ - ۱۱:۲۱

شیر باید می‌بردند...

شیر باید می‌بردند. از غروب که دوستش گفته بود دوست جوانمردشان که هر شب برایشان غذا می‌آورد و مثل پدرشان با آن‌ها نشست و برخاست می‌کرد به شیر نیاز دارد،  شهر را زیر پا گذاشته بود برای پیدا کردن یک کاسه شیر.
قول داده بود تمام کاه های مرد کشاورز را از مزرعه اش دور کند، و دم سحر یک کاسه شیر بگیرد.
کاسه شیر را که گرفت دوان دوان به خانه جوانمرد رفت.
تا رسید جلوی خانه بچه‌های هم سن و سالش را دید که هر یک با یه کاسه شیر، زانوی غم بغل کرده‌اند و زار زار گریه می‌کنند.
دستش لرزید.کاسه شیر روی زمین ریخت.
*به بهانه شهادت مولای متقیان
۲۵۸۲۵۸
منبع: خبرآنلاین