با سلام و یادآوری دو نکته:
نخست این که ترجمه ها، به صورت مفهومی اند و پس از ترجمه های سلیسی که از کتاب شریف مفاتیح الجَنان شده، حقیر، هیچکاره ام.
دوم این که اثر کوچک حاضر، درخور اهدا به محضر امام زمان(سلام خدا بر او) نیست... پس تقدیمش می کنم به دو روح ارجمند، عاشق و سزاوار ستودن. دو نازنینی که حق التألیف نوشتن و ترجمه کتاب مفاتیح را در راه خدا بذل و وقف کردند:
حدیث شناس آگاه: زنده یاد حاج شیخ عباس قمی
... و عارف دلپذیر و ادیب نورانی: زنده یاد مهدی الهی قمشه ای.
***
حالا... همین حالا که اینجا نشستهام و باران، سرانگشت ظریفش را به شیشه میکشد؛ نمیدانم کجایی.
واژهها مقابل چشمانم، به دانههای گندمی میمانند که نمیدانم نثار کدام خاک میکنمشان...
حتی نمیدانم آنقدر توان رُستن دارند که به امید تو رهایشان کنم یا نه.
حالا بزرگتر شدهام... آنقدر بزرگتر شدهام که میفهمم...
این را که دانه چیست و واژه کدام است...
این را که آدمها وقتی بزرگتر میشوند، بیشتر میفهمند... و این را که آدمها، وقتی میفهمند، دوست دارند کاری کنند که نشان دهد«نفهمیدهاند»!
حالا... همین حالا که اینجا نشستهام و باران، سرانگشت ظریفش را به شیشه میکشد؛ نمیدانم کجایی.
... اما این را خوب میدانم که همه راهها بسته شدهاند.
دیگر جز تو، نگاهت، صبوریات، توانت، آشناییات به زمان و«خودت»... خودِ خودت، هیچ پناهی نمانده است...
پس، سجّادهام را باز میکنم...
حالا، نوبت«تو»ست.
* نماز«رازگشایی» با امامزمان(سلام خدا بر او)
دو تکه است...
دو رکعت است...
کوتاه است، آنقدر که خسته نشوم و بتوانم در انتهایش با امام، سخن بگویم...
راستی تسبیحِ صددانه یادم نرود. تسبیح را در دستم میگیرم و رو به قِبله(کعبه) و مقابل«مُهر نماز»م میایستم.
در رکعت اول، الله اکبر را که گفتم، به نماز ایستادهام.
حالا سوره حمد را میخوانم:
بِسمِاللهِالرَّحمنِالرَّحیم
Besmellaaherrahmaanerrahim
(به اسم تو آغاز میکنم ای خداوند بخشندهای که مهربانی!)
اَلحَمدُلِلّهِ رَبِّالعالَمین
Alhamdo lellaahe rabbel aalamin
(خدای من، سپاسگزار همه خوبیهای توام... مانند همه آفریدههایت)
اَلرَّحمنِالرَّحیم
Arrahmaanerrahim
(تو همچنان و همیشه بخشنده و مهربانی)
مالِکِ یَومِالدّین
Maaleke yawmeddin
(در روز داوری اعمال، نظر تو آخرین داوری است)
ایّاکَ نَعبُدُ وَ ایّاکَ نَستَعین
Eyyaaka nabodo va eyyaaka nastaein
(جز تو هیچکس را ندارم که پروردگارم باشد و یاریام کند)
*
این جمله را بسیار دوست دارم... آنقدر که صدبار میگویم. اینجا تسبیح به کارم میآید... صدمین بار را که گفتم، سوره حمد را ادامه میدهم:
اِهدِنَاالصِّراطَالمُستقیم!
Ehdenasseraatal mostaghim!
(دست مرا بگیر و به راهی که باید بروم، ببر!... راهی که مقصدش تو باشی)
صِراطَالذّینَ اَنعَمتَ عَلَیهِم...
Seraatallazina anamta alayhem...
(همان راهی که نصیب دوستانت کردی... آنان که«تو»را دارند)
غَیرِالمَغضوب عَلَیهِم...
Ghayrelmaghzoobe alayhem...
(نمیخواهم از کسانی باشم که با تو غریبهاند و دوستشان نداری)
وَلَاالضّالین
Va lazzaallin
(نمیخواهم از آنانی باشم که گمت کردهاند و پشیمان هم نیستند)
*
نوبت«تو»ست که با من سخن بگویی...
سوره«توحید»، از زبان خداوندی تو، ارجمندتر است.
بیواسطه و شکوهمند، از خداوندیات بگو تا من، پس از نجوای تو، همان را زمزمه کنم:
بِسمِاللهِالرَّحمنِالرَّحیم
Besmellaaherrahmaanerrahim
(به اسم تو آغاز میکنم ای خداوند بخشندهای که مهربانی!)
قُل هُوَاللهُ اَحَد!
Ghol hovallaaho ahad!
(بگویم؟... میگویم:«فقط تو خدای منی که یگانهای و کسی شبیه تو نیست»)
اللهُالصَّمَد
allaahossamad
(بینیازترینی و همه به تو نیازمندند)
لَمیَلِد وَ لَمیولَد
Lam yaled va lam yoolad
(مانند آفریدههایت نیستی که تبار و نسلی داشته باشی)
وَ لَمیَکُن لَه کُفُواً اَحَد
Va lam yakon lahoo kofovan ahad
(در خداوندیات توانایی و نیازمند کسی نیستی)
*
حالا خم میشوم...
آنقدر که دستهایم را روی زانوهایم بگذارم...
شبیه وقتهایی که دستهایم به زانوهایم نمیرسیدند اما از درون، مقابل آدمهای دنیا خم میشدم و چیزی هم گیرم نمیآمد.
... شبیه وقتهایی که خم نمیشدم اما اگر درست میدیدی، حرفهای ستایشگرانهام در مقابل آدمهای بیارزش، از صدبار خمشدن، بدتر بود...
دست آخر هم مرا از خود راندند و دوباره به سوی تو آمدم.
پس میگویم:
سُبحانَ رَبّیالعَظیمِ وَ بِهحَمدِه
Sobhaana rabbiyal azime va be hamdeh
(سپاسگزار توام... تو بلندنظرتر از آنی که گناهانم را تلافی کنی... مقصِّر، منم)
*
با همه وجودم احساست میکنم...
انگار با همه بزرگی و مهربانیات، در مقابلم ایستادهای و اندوهگینی که پیش از همه، سراغ«تو» نیامده بودم.
از تو شرمندهام...
به یاری تو«میایستم» اما کوتاه...
شایسته بزرگواری تو، فقط به خاک افتادن است...
به سجده میروم و پیشانی را بر مُهرِ خاکی میگذارم... همان خاکی که دوستش داری و چنان برایت عزیز است که مرا- منی را که دوستم داری و این را میدانم- از آن آفریدهای.
زِمزِمِه میکنم:
سُبحانَ رَبّیالاَعلی وَ بِهحَمدِه
Sobhaana rabbiyal a-laa va be hamdeh
(سپاسگزار توام... تو بزرگوارتر از آنی که گناهانم را مرور کنی)
*
سر را برمیدارم و دوزانو و بهادب، مینشینم...
هنوز دلم آرام نگرفته است...
هنوز اشتیاق سجده، در جان من است.
دوباره پیشانی را به خاک میگذارم و همان سخن را تکرار میکنم...
دوباره مینشینم... فقط یک لحظه؛ آنقدر که شیرینیِ سجده را مرور کنم...
حالا دوباره و مقابل بلندای مهربانیات میایستم و دوباره سوره حمد را میخوانم... با همان تکرار صدباریِ«ایاک نعبد و ایاک نستعین»... و اینبار، در انتهای حمد و پس از سوره توحید، دو دستم را شبیه وقتهایی که زیر باران میایستادم و به شوق نشستن دانههایش، کاسهای کوچک درست میکردم، بالا میگیرم... طوری که بتوانند نخستین دانههای باران مهربانیات را به سینه بگیرند... شبیه گُلِ داوودی که همه انگشتانش را به اشتیاق دریافت باران، رو به آسمان میگیرد...
دستهایم را مقابل صورتم نگه داشتهام تا شرم چشمهایم را نبینی و چشمهای خستهام بغض پنهانشان را از تو بپوشانند...
چیزی شبیه بغضی پنهان، راه گلوی احساسم را گرفته است.
فقط میتوانم سخنی را بگویم که تو نیز در قرآنت گفتهای...
فقط میتوانم از کسی یاد کنم که میدانم او و خاندانش را بیش از همه آدمها، دوست داری:
اَللهُمَّ صَلِّ علی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد
Allaahomma sale alaa mohammad va aale mohammad
(خدای من!... زیباترین درودت شایسته محمد و خاندان اوست... از سوی من نیز نثار ایشان باد)
*
دستها را رها میکنم تا دوباره به زانویم بنشینند...
دوباره خم شوم و همان سخن پیشین را تکرار کنم... تا بدانی که تو را مقصر هیچچیز نمیدانم... هرچه پیش آمده، از شتاب من بوده است...
... پس از سجده دوم، دوباره مینشینم و زمزمه میکنم:
اَلحَمدُلِلّه
alhamdolellaah
(خدای من!... سپاسگزارم که همنشینت شدم و با تو سخن گفتم)
اَشهَدُ اَن لااِلهاِلّاالله وَحدَه
Ash-hado an laa elaaha ellallaah vahdah
(پذیرفتهام که جز تو ای خدای تنهای من، هیچکس را ندارم)
لاشَریکَ لَه
Laa sharika lah
(در مهر، بزرگواری و خداوندی، هیچکس شبیه و همپایه تو نیست)
وَ اَشهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبدُهُ وَ رَسولُه
Va ash-hado anna mohammadan abdohoo va rasooloh
(پذیرفتهام که محمد، بهترین بنده تو و رسولی است که او را برای هدایت، به سوی ما فرستادی)
اَللهُمَّ صَلِّ علی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد!
Allaahomma sale alaa mohammad va aale mohammad
(خدای من!... زیباترین درودت شایسته محمد و خاندان اوست... از سوی من نیز نثار ایشان باد)
*
نماز را تمام میکنم...
نماز را تمام میکنم و هنوز دلم آرام نگرفته است...
از یک سو، شوق امام زمان مرا به سوی پایان نماز میکشاند و از سوی دیگر، دلم در میان پارههای نماز، جامانده است.
نماز را با یاد محبوبت محمد بزرگوار و بندهگان شایسته دیگرت تمام میکنم... هرچند که نمیتوانم از همه یاد کنم اما در جملهای کوتاه، همه آنان را یاد میکنم و میدانم که تو، حتی فراموششدهگان مرا نیز بهیاد خواهی آورد:
اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَاالنَّبیُّ وَ رَحمَهُاللهِ وَ بَرَکاتُه
Assalaamo alayka ayyohannabiyo va rahmatollaahe va barakaatoh
(سلام ای رسول بزرگوار خدا!... زیباترین برکتهای خداوندی، پیشکش تو باد)
اَلسَّلامُ عَلَینا و عَلی عِبادِاللهِالصّالِحین
Assalaamo alaynaa va alaa ebaadellaahessaalehin
(سلام ای بندهگان شایسته خدا... و اگر من نیز مانند شما شدم، از سلام خدا بهرهمند شوم)
اَلسَّلامُ عَلَیکُم وَ رَحمَهاللهِ وَ بَرَکاتُه
Assalaamo alaykom va rahmatollaahe va barakaatoh
(سلام و برکت خداوندی بر شما ای فرشتهگان ارجمند خدا!)
*
تازه اول عاشقی است...
همه سخنان مانده پشت میلههای زندان دندان، بیتابی میکنند...
زبان، زندانبان خوبی نیست... مهربان است... دلرحم است!... همه را آزاد میکند تا فرشتههایت، واژههای گریخته را بردارند و منظم و در یک صف، بنشانند... آنگونه که با دستهای گشادهام هماهنگ شوند و به سوی آستانت پَر بگیرند...
آنگونه که میان آسمان- نشانه تو- و زمین- خانه نشانت- سرگردان باشند...
گاهی به آسمان پربگشایند و گاهی زمین را بکاوند...در جستجوی نشان آن مرد بیدار همیشه... آنی که خوابش بیداری و بیداریاش شکیبایی است... و«همیشه نگران»فرزندان آدم و دلبستهگان محمد مصطفاست.
به یاد و در اشتیاق نگاهش، زمزمه میکنم:
اَللّهُمَّ عَظُمَالبَلا
Allaahomma azomal balaa
(خدای من! در هجوم دشواریها درمانده شدهام)
وَ بَرِحَالخَفا
Va barehal khafaa
(رنجهایی که در کمینم بودند، آشکار شدهاند)
وَانکَشَفَالغِطا
Vankashafal ghetaa
(ارزانترین کالای دنیا آبروست)
وَ ضاقَتِالاَرض
Vankashafal ghetaa
(زمین پهناور انگار تنگِتنگ است برای من)
وَ مُنِعَتِالسَّما
Va moneatessamaa
(انگار راههای رحمت آسمانی هم مسدود است)
وَ اِلَیکَ یاربِّالمُشتَکی!
Va elayka yaa rabble moshtakaa
(خدای من!... شکایت از این احوال را به تو میگویم که میشنوی و مهربانی)
وَ عَلَیکَالمُعَوَّلُ فِیالشِّدَّهِ وَالرَّخا
Va alaykal moavvalo feshsheddate varrakhaa
(همیشه در خوشی و ناخوشیام پناه منی و اینک نیز به سوی تو آمدهام)
اَللهُمَّ صَلِّ علی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد!...
Allaahomma sale alaa mohammad va aale mohammad...
(خدای من!... زیباترین درودت شایسته محمد و خاندان اوست... از سوی من نیز نثار ایشان باد)
اَلَّذینَ اَمَرتَنا به طاعَتِهِم
Allazina amartanaa beta-atehem
(به خواست تو، پیروان او و خاندان ارجمندش شدیم تا خوشبختی الهی را تجربه کنیم)
وَ عَجِّلِاللّهُمَّ فَرَجَهُم به قائِمِهِم!
Va ajjelellaahomma farajahom be ghaaemehem!
(خدای من!... آنان رنج فراوانی کشیدهاند. با ظهور آخرینشان مهدی- که سلامت نثارش باد- روزگار آرامش را به آنان هدیه کن!)
وَ اَظهِر اِعزازَهُم!
Va azher e-zaazahom!
(به دنیا نشان بده که انان عزیزان و شایستهگان احتراماند)
*
از سفر آسمان برمیگردم...
پاپس کشیدن از آستان تو، دشوار است اما به شوق«زیارت»، چشمهایم را میگردانم و شکوه دو گنبد، نگاهم را تسخیر میکند.
گنبد سبزرنگ تربت مدینه- مزار رسولاکرم- و برق آفتابیِ گنبد نجف- بارگاه مولایم علیبن ابیطالب- بالهای شوقم را شور پرواز میبخشند.
پس رنگ زمزمه را به رنگ سبز و زرد بهار و آفتاب، آراسته میکنم:
یامُحَمَّدُ یاعلی!
Yaa mohammado yaa ali!
(ای محمد بزرگوار و ای علی، مولای آسمانی من!)
یاعلیُّ یامُحَمَّد!
Yaa aliyyo! yaa mohammad!
(ای علی، مولای آسمانی من... و ای محمد بزرگوار!)
اِکفیانی!... فَاِنَّکُما کافیان
Ekfiyaani!... fa ennakomaa kaafiyaan
(با من باشید که با شما، چیزی کم نخواهم داشت)
*
در این دو اسم آسمانی چه نیرویی نهفته است که جانم سیراب نمیشود؟...
زبانم بیتابی میکند تا بارها این دو اسم شریف را تکرار و خنکای مهربانیشان را استشمام کند...
دوباره زمزمه میکنم:
یامُحَمَّدُ یاعلی!
Yaa mohammado yaa ali!
(ای محمد بزرگوار و ای علی، مولای آسمانی من!)
یاعلیُّ یامُحَمَّد!
Yaa aliyyo! yaa mohammad!
(ای علی، مولای آسمانی من.. و ای محمد بزرگوار!)
اُنصُرانی!... فَاِنَّکُما ناصِرای
onsoraani!... fa ennakomaa naaseraay
(یاریام کنید!... که یاوری بهتر از شما نمیشناسم)
یامُحَمَّدُ یاعلی!
Yaa mohammado yaa ali!
(ای محمد بزرگوار و ای علی، مولای آسمانی من!)
یاعلیُّ یامُحَمَّد!
Yaa aliyyo! yaa mohammad!
(ای علی، مولای آسمانی من.. و ای محمد بزرگوار!)
اِحفَظانی!... فَاِنَّکُما حافظای
ehfezaani!... fa ennakomaa haafezaay
(در هجوم دشواریها و گناهان، مراقبم باشید!... که بهترین مراقبان مهربانید)
*
حالا سینهام سبکتر از پیش است...
اسمهای آسمانی و همراهی فرشتهگان، مرا شوق پرواز و شکوه آغاز بخشیدهاند...
از پدرانم محمد و علی، یاری گرفتهام...
دستهایم توان تکریم گرفتهاند و میتوانند به سینه بنشینند...
تمامقامت، مقابل مولایم... طراوت روزهای خشک و شکوفایی روزهای بارانی... امام زمان... تنها صبور مهربان، میایستم و یکبار، پس از یکبار... و باز پس از یکبار، زمزمه میکنم:
یا مولایَ یا صاحبَالزَّمان!
Yaa molaaya yaa saahebazzamaan!
(ای مولای من... ای آن که خدا، اختیار همهچیز روزگار را به دست تو داده است!)
یا مولایَ یا صاحبَالزَّمان!
Yaa molaaya yaa saahebazzamaan!
(ای مولای من... ای آن که خدا، اختیار همهچیز روزگار را به دست تو داده است!)
یا مولایَ یا صاحبَالزَّمان!
Yaa molaaya yaa saahebazzamaan!
(ای مولای من... ای آن که خدا، اختیار همهچیز روزگار را به دست تو داده است!)
*
اگر بغضم امان بدهد، یکبار، پس از یکبار... و باز پس از یکبار، زمزمه میکنم:
اَلغَوث!
Alghaws!
(ای پناه من!)
اَلغَوث!
Alghaws!
(ای پناه من!)
اَلغَوث!
Alghaws!
(ای پناه من!)
اَدرِکنی!
Adrekni!
(دست مرا بگیر!)
اَدرِکنی!
Adrekni!
(دست مرا بگیر!)
اَدرِکنی!
Adrekni!
(دست مرا بگیر!)
اَلاَمان!
Al-amaan
(زیر سایهات بنشان)
اَلاَمان!
Al-amaan
(زیر سایهات بنشان)
اَلاَمان!
Al-amaan
(زیر سایهات بنشان)
*
هنوز دستهایم بر سینه نشستهاند...
هنوز زبان، سنگینِ بغضی فروخفته است...
هنوز واژهها توان بهدوش کشیدن راز درونم را ندارند.
... اما آرامش بودنِ«او»، دست دلم را گرفته است...
حالا آسودهتر از پیش میتوانم صندوق رازهایم را بگشایم...
پس به آغاز صلوات، بیپرده و صمیمی، با امام زمان، دردِ دل میکنم... چنانکه حضورش را احساس کنم:
اَللهُمَّ صَلِّ علی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد!...
Allaahomma sale alaa mohammad va aale mohammad...
(خدای من!... زیباترین درودت شایسته محمد و خاندان اوست... از سوی من نیز نثار ایشان باد)
- ...