تاریخ انتشار: ۱۹ فروردین ۱۳۹۰ - ۰۹:۴۹

عریضه هایی برای عزیز دل

 

1

سلام به روی ماهتان!

ای کاش می­دانستم کجایید تا می­آمدم و رو در رو حرفهایم را می­گفتم... هرچند که برای من، زیاد هم فرقی نمی­کند.

زحمت­تان نمی­شود که روز آمدن­تان فقط برای چند دقیقه چشمهایم را بینا کنید تا روی ماهتان را ببینم؟

2

قربونت برم... شما که خودت می­دونی تو دلم چه خبره.

مال امروز و دیروز هم نیست­ها... از همون هفته پیش تا الان، هزار بار خودم رو لعنت کرده­م که اون­روز، چرا هِی دست­دست کردم و بقیه پول مَرده رو ندادم و رفت.

شما که خودت می­دونی... هرچی دور زدم و دنده چاق کردم و با این تاکسیِ فَکَسَنی، دور شهر رو گشتم، دیگه ندیدمش.

قربونت برم... این پوله رو می­ذارم لای نامه و می­ذارمش لب این رودخونه... شما که همه رو می­بینی، برسون بهش!

3

دردت به جونم مادر!... الان، هشت ماهه... درست هشت ماهه که اینجا خوابیده­م و نگاهم به سقفه و زبونم کار نمی­کنه.

مگه می­شه خبر نداشته باشی؟!... من که باورم نمی­شه... زبونم که کار نمی­کنه به بچه­هام بگم اما می­دونم که از حالم باخبری.

خودت شاهد بودی که همه اون صبح­های جمعه که شوهرم هیئت می­گرفت و از سر صبح می­رفت جلسه تا ظهر که برمی­گشت، جای خالیش رو برای بچه­ها پُرمی­کردم تا یه­وقت فکر نکنن هیئت شما، باباشون رو ازشون گرفته.

از اون سخت­تر این بود که هر شیش­تاشون، عاشق شما بار بیان و منتظر اومدن­تون باشن...

مادرم دیگه... مگه یه مادر می­تونه ببینه بچه­هاش شما رو دوست نداشته باشن.

حالا هم کاری ندارم... فقط اگه می­شه حالا که سر هشتاد و چند ساله­گی، پلکام سنگین شده­ن و زبونم لال شده و وقت رفتنه و شما هم کنارمین؛ بگین که از من راضی هستین یا نه...

4

سلام و احترام!

عرضی نداشتم فقط می­خواستم به­خاطر رفاقت­مان تشکر کنم... تا حالا از شما خیلی چیزها یاد گرفته­ام.

اگر شما نبودید، سال پیش، اعتیاد، زن و بچه­ام را از من گرفته بود.

باز هم تشکر می­کنم.

5

... ای وای، باز سلام یادم رفت!

دیروز یاد خاطره­ای افتادم و طاقت نیاوردم که یادآوری­اش نکنم... البته حافظه شما که خوب است اما دوست دارم با یادآوری­اش، شیرینی­اش را دوباره احساس کنم...

یادتان نیامد؟!...

روزی را می­گویم که بچه­های دبستان کناری را آورده بودند به اینجا تا بازی کنند و وقتشان با تفریح بگذرد...

گمانم یادتان آمد... اما نه!... منظورم همه روز نبود... وقتی را می­گویم که دو- سه­تا از بچه­ها پا بر چمن گذاشتند و دستشان را دراز کردند تا ما را بچینند...

اگر شما نمی­رسیدید و با نوازش و پِچ­پِچی کوتاه، سرشان را گرم نمی­کردید، حالا ما اینجا نبودیم.

باز هم سری به ما بزنید!

6

جان من!

اینطوری نگاهم نکن!... مثل آنوقتهایی شده­ای که لب ورمی­چیدی و خیره­خیره نگاهم می­کردی و تندی می­گفتی:«باز دور از چشم من، سیگار کشیدی؟».

من هم که به هزار ضرب و زور و ادکلن زدن، خودم را خوشبو کرده بودم، ناراحت از لورفتن، دستِ پیش می­گرفتم و با قیافه عصبانی می­گفتم:«ولم کن زن!... تا کِی می­خوای به من بدبین باشی؟».

تو هم اَخمهایت را باز می­کردی و جوری که دلم برایت کباب می­شد، می­گفتی:«آخه ناصرجان، به خدا برای خودت می­گم... اگه دوباره سکته کنی...».

... ولی به همین آقا که کنارم ایستاده و لباس سپیدش، از تمیزی مثل برف است قَسَم می­خورم در این یک­سال که تو،«قاب­نشینِ» سر تاقچه شده­ای، لب به سیگار نزده­ام.

همه­اش هم به­خاطر همراهیِ این آقا بود که کمکم کرد.

7

... درنمی­آید... درنمی­آید... چه­کارش کنم؟...

این­بار، سومین بار است که نشسته­ام سرِ این غزل لعنتی اما درنمی­آید.

دست­کم، دوهزارتا شعر را خودم دیده­ام که با همین قافیه سروده شده­اند و خوب هم درآمده­اند... اما این یکی از بیت سوم جلوتر نمی­رود که زودتر بفرستمش برای کنگره.

خود شما که اوضاع و احوال را می­دانی... اگر همین چندتا سِکّة کوفتیِ جشنواره­ها و کنگره­ها نباشد که زندگی ما بروبچه­های شاعر نمی­چرخد.

تلاش؟... از تلاش گذشته، به زور رسیده است!... خودتان که می­دانید، هر روز مثل قارچ، کنگره و مسابقه و همایش و شب شعر درمی­آید و از معدن تا تخت جمشید را به عنوان موضوع، اعلام می­کنند تا من و امثال من، برایش شعر بگوییم...

خب حالا هم نزدیک تولد شماست و نوبت اسم شما رسیده است.  

مهلت؟... نه مطمئنم که امروز، روز آخر بود...

بگذارید دوباره ببینم... شما آنقدر مطمئن حرف می­زنید که آدم را به شک می­اندازید...

همین صفحه روزنامه بود دیگر؟... اَی داد و بیداد!... امان از این حواس پرت!...

...

به­جهنم!... اصلاً خاک بر سر من که کنار شما نشسته­ام اما حواسم به کنگره­تان است.

همین سه­بیت، هدیه به شما!... قبول می­کنید؟

8

بعضی برای خودشان کاسه دارند و بعضی لیوان و بعضی هم کف دو دست را می­چسبانند به هم و کاسه درست می­کنند تا آبی بنوشند.

بعد هم اگر که اینجا بایستی و نگاهشان کنی، متوجه می­شوی که بعد از نوشیدن، چه احوال خوشی دارند. رو می­کنند به گُنبد امام­رضا و لبخندی می­زنند که انگار همه حاجتشان را گرفته­اند... با همین چند جرعه آب.

... اما هیچکدام حالشان به حال من نمی­رسد... وقتی بعد از بیست سال بسته بودن به تنه سنگیِ این سقاخانه اسماعیل طلا و شیرِ‌آب شدن برای سیراب کردن میلیون­ها آدم، ناگهانی و یک روز صبح، اینجا ایستادید و دستتان را مقابل من گرفتید و آبی نوشیدید.

هنوز هم سرمست آن یک­روزم.

فهمیدم... خوب فهمیدم که بعد از نوشیدن آب، قطره­های زلالی از حاشیه چشمتان جاری شدند و به زمین چکیدند.

فهمیدم که دلتان به کجا رفت....

ادامه دارد... شما هم می­توانید ادامه بدهید  

 

منبع: بدون منبع