(به مناسبت چهار روز بعد از روز خبرنگار!)
دیدم روز خبرنگار آمد و رفت و کسی نگفت: «آهای مشدی خرت به چند؟» یا «غریبی؟! فلذا این چماق با عشق تقدیم تو باد!»
دلم گرفت. این غزل قدیمی را از چنته درویش بیرون آوردم و تقدیم کردم به خودم و الباقی دوستان روزنامه «خبر».
اگرچه سخت بیباکم، ولی این بار میترسم
مگو کمتر بترس ای دوست، من بسیار میترسم
چنان دادند ترتیب تمام کارهاشان را
که از این کار یا آن کار یا انکار میترسم
ندارد ریشهایت ریشهای من خوب میدانم
که از ریش و سبیل تازة سرکار میترسم
نه از چپها خوشی دیدم، نه دل با راستها دارم
چو نیش از ریسمان خوردم، چنین از مار میترسم
نخواهم خواند حتی شعرهای ناب حافظ را
دگر از ساقی و از مطرب و از یار میترسم
ردیف شعر من جای شکایت دارد ای قاضی
از این رو بنده از «میترسم» و تکرار میترسم