اوبری دریک گراهام، رپر و بازیگر کانادایی، در بخشی از یکی از ترانههایش خوانده بود که «اسم لعنتی مرا روی بدنت خالکوبی کن» و کمی بعدتر، در میان تماشاگران کنسرتش چشمش به زنی میافتد که اسم او (همان اسم لعنتی) را با حروفی درشت، بسیار درشت روی پیشانیاش خالکوبی کرده است. کریس براون، خوانندۀ آمریکایی در یک صبح دلانگیز بهاری از خواب بیدار میشود و در مییابد که زنی ناشناس و خوشاشتها، وارد خانهاش شده، در طول شب برای خودش چند جور غذا درست کرده و موقع خوردنش روی تمام دیوارهای خانه نوشته است: «عاشقتم» و بعد هم مثل یک هوادار خوب در رابسته است و رفته است خانهاش.
نام این کارها چیست؟ هواداری؟ عشق؟ نقض حریم شخصی؟ جنون؟ خودباختگی؟
هواداران مفرط معمولا از فرط شیفتگی از توصیف سلبریتیهای محبوبشان عاجزند. اغلب هنگام رو به رو شدن با آنان یا حتی مواجهه با نشانهای که دلالت بر حضور یا گاهی حتی وجود(!) آنها داشته باشد (از قبیل لباس، وسایل شخصی و در موارد حادتر صندلیای که سالها پیش روی آن نشستهاند) به نسبتهای مختلف از خود بیخود میشوند. اگر قادر به بر زبان آوردن کلامی در میان اشک و آه باشند، قاعدتا واژۀ «عشق» در آن بر هر چیز دیگری غلبه دارد. اما فقط آنها نیستند که در ظاهر برای سلبریتیهایی که هرگز هیچ سهمی از پول و زیبایی و شهرتشان نخواهند داشت، این گونه جانفشانی میکنند. سلبریتیها نیز دستکم در کلام همواره مدعیاند که به عشق هوادارانشان زندهاند و به عشق آنان به کارشان (اگر حقیقتا کاری به معنای مرسومش انجام دهند) ادامه میدهند.
با این حال به نظر میرسد این عشق دو طرفه از جنبههای فراوانی چندان با داستانهای عاشقانهای که در ادبیات کلاسیکمان خواندهایم مطابقت نداشته باشد، در حقیقت برخلاف آن چه در وهلۀ اول از واژۀ عشق به ذهن متبادر میشود این رابطه از آن دست است که تمام و کمال خرید و فروش میشود، به آسانی و البته با مبالغ هنگفت.
الف-سلبریتی شدن در هفت دقیقه
در زمانی نه چندان دور، شهرت و محبوبیت (یا گاهی نفرت عمومی) نیازمند پیوند یافتن فرد به عمل یا حرفهای بود. آنهایی که در پی کسب شهرت بودند باید زحمت فراوانی میکشیدند، جان میکندند، در کاری خبره میشدند، در آن کار هر چه که بود مداومت به خرج میدادند، برای شناساندن خود به این سو و آن سو سفر میکردند و اگر بخت یاری میکرد و موفقیتی نصیبشان میشد، مردم آنها را به واسطۀ کارشان میشناختند و برای تماشای آن چه در آن ماهرند، پول خرج میکردند. بعدتر، در دهۀ ۱۹۵۰ و تا مدتی پس از آن، ستارگان هالیوود با دستنیافتنی بودنشان، با قرار گرفتنشان در جایی نزدیک به الهگان، صنعت فیلم را تغذیه میکردند. تصویر آنها همیشه در بهترین حالت ثبت میشد و برای جزئیات هر تصویر که قرار بود در برابر چشم عموم قرار بگیرد، به دقت برنامهریزی میشد. تمرکز بر آن بود که آنها هر چه بیشتر از آن انسان معمولی که در دسترس همگان است و همه میتوانند به آن بدل شوند، فاصله بگیرند تا رویا بسازند، تا به رویا بدل شوند و این رویا به مبالغ بالایی فروخته شود. در عین حال همدست بودن ستارگان و رسانهها و پول سرشاری که حفاظی میساخت برای به دور ماندن آنان از محدودۀ عامۀ مردم تا حد زیادی حریم خصوصی آنان را از دسترس دیگران محفوظ میداشت.
اما لنزهای تله، این قواعد را در هم شکستند و عکاسانی که بعدتر به پاپاراتزی شهره شدند تصاویری از ستارگان را مقابل چشم مردم آوردند که آنان را از برج عاجشان پایین میکشید و بدل به چیزی شبیه همان انسانهای مفلوکی میکرد که مردم هر روز در آینه میدیدند. در حقیقت در کنار هم قرار گرفتن آن تصاویر آرمانی و این تصاویر مخفیانه از لحظاتی که ستارگان به کارهای بد یواشکی، یا شاید حتی کارهای روزمره مشغول بودند آن چنان جذابیتی داشت که با سرعتی سرسامآور معادله تغییر کرد. مردم میخواستند ببینند که آن آدمهای آرمانی چقدر شبیه خودشاناند. پس دیگر رسانهها صرفا همدست ستارگان به شمار نمیآمدند، بلکه به هر دو سوی ماجرا خدمت میکردند، هم ستارگان و هم مردم. آنها ستارگان را آن طور که خود را میآراستند میپذیرفتند و در کنارش آن چه مردم میخواستند، یعنی لحظات معمولی یا تلخ زندگی آنان را نیز عرضه میکردند. علتش ساده بود، همۀ پولی که آن ستارگان را میساخت و صنعت را به گردش در میاورد، از سوی مردم تامین میشد، مردم اکنون مایل به دیدن تصاویر دیگری بودند و این بازار پررونق باید به خرید و فروش ادامه میداد. آرامآرام برخی ستارگان نیز رودربایستی را کنار گذاشتند، نبض بازار را به تمامی درک کردند و در آن حل شدند و نه تنها درِ خانهشان، بلکه درِ اتاق خواب و کمد و کشوهای لباس و گنجینۀ خاطرات و احساساتشان را نیز به روی دوربینها گشودند.
اما با گذر زمان، موازنه در ستاره یا سلبریتیسازی به نحو دیگری نیز تغییر کرده است. در گذشته عمل و مهارت بود که به «حضور» میانجامید و تثبیت این حضور، فرد را به سکۀ رایج بازار بدل میکرد اما اکنون صرفا حضور، آن هم حضور پیوسته و فراوان است که سلبریتی میسازد. سلبریتیهای کنونی مشهورند چون حضور دارند و حضور دارند چون مشهورند. کافی است یک نفر صبح از خواب بیدار شود و تصمیم بگیرد مقابل دوربین لپتاپش قضای حاجت کند. باید بسیار بد اقبال باشد اگر در عرض چند روز میلیونها نفر از سراسر جهان او را نشناسند و اگر در «حضورش» مداومت به خرج دهد کارخانههای دستمال توالت و کاشی و مایع دستشویی تبلیغاتشان را به او نسپارند و جریانی از تبلیغات و خرید و فروش به راه نیافتد. او در وهلۀ اول دست به عملی زده که میتواند با آن دیده شود و با ادامهدار شدن این عمل خواهینخواهی یک سلبریتی است و چه عاشقش باشیم و چه بیزار از او تماشایش میکنیم. با گسترش رسانههایی که خوراک ارزان قیمت لازم دارند، ارزشهای سرگرمی بر هر چیز دیگری از جمله ارزش خبری تفوق یافته است و او با همین تصویری که از خود ارائه میدهد سرگرم میکند. رسانهها آن قدر فراواناند که نمیشود با اتفاقهای غیرمعمول دربارۀ آدمهای عادی تغذیهشان کرد، در عوض اتفاقهای معمولی دربارۀ آدمهای غیرعادی هم راحتتر به چنگ میایند (یا به زبان سادهتر تولید میشوند)، هم آنتن/صفحه پرکناند، هم سرگرم کننده. قطعا چارلی شین برای این که با خبری مانند رابطه داشتنش با پنج هزار زن توفانی در بازار ایجاد کند نیازمند صرف زمانی قابل توجه است، اما لازم نیست تولید همۀ اخبار سرگرمیساز این همه وقت و انرژی ببرد، همین که جاش هاچر سون از تفبازی خوشش میآید و مگان فاکس هیچوقت سیفون را نمیکشد (ضربدر عدد سلبریتیها) برای مدتی بازار را پر رونق نگه میدارند.
قطعا این به معنای آن نیست که تمامی سلبریتیها از هنر و دانش و استعداد تهیاند. اگرچه از آن جایی که نخبگان، اغلب اهداف مشخص فردی و مسیر روشنی دارند که برای پیمودنش باید زندگیشان متعلق به خودشان باشد، نه بازار، این صنعت به طور عمده صنعتی است که بر محور انسانهای متوسط میچرخد. اما اصل ماجرا این است که اگر استعدادهای ویژهای نیز در این میان پیدا شود، ساز و کار ساختن سلبریتی و بهرهبرداری بازار از آن، نه بر استعداد بلکه بر «حضور» شخص بنا نهاده شده است. اگر آن فردِ مستعد کاملا متمرکز حرفهاش باشد و نه حضورش، کارکرد تجاری یک سلبریتی را از دست خواهد داد چون این صنعت بر مبنای معمولی بودنهای غیرمعمول میچرخد. ستارگان باید آدمهای معمولی باشند تا شبیه شدن به آنها نه تنها ممکن بلکه بسیار در دسترس باشد، اما در عین حال دارای یک کیفیت نامعمول باشند. کیفیتی که رسانهها و مردم همزمان به آنها میبخشند؛ رسانهها با ارائۀ فراوان و پیوستۀ تصویر آنها و مردم با شیوۀ نگاهشان. شما تا دیروز در خیابان راه میرفتید و هیچ کس نگاهتان نمیکرد، اما امروز سلبریتی هستید، در خیابان راه میروید و مردم در جست و جوی آن کیفیت غیرعادی که کسی نمیداند چیست نمیتوانند چشم از شما بردارند، پس وقتش است که بقیه آدمها، هوادارانتان، برای رسیدن به آن کیفیت پول خرج کنند. در بهترین حالتش به عنوان ستارۀ سینما فیلمتان را به خاطر «حضورتان» نه به خاطر «ایفای نقشتان» میخرند. اما این ابتدای کار است چون انواع و اقسام محصولات پوست و سلامتی و لباس و اتوموبیل و جراحیهای زیبایی و ... همه و همه در راهند تا توهم نزدیک شدن به آن کیفیت دستنیافتنی را به مردم عرضه کنند.
قاعدتا یک ریاضیدان برجسته، یک زبانشناس، یک طراح لباس یا موزیسین و یا حتی یک بازیگر بسیار ممتاز که برکارش متمرکز است، قادر نیست این حضور همیشگی و بیوقفه در زمینههای متعدد را حفظ کند (ممکن است این گونه افراد هم با فاصله گرفتن از کارشان به سلبریتی بدل شوند). در عین حال آن کیفیتی که این انسانها را از دیگران متمایز میکند برخلاف سلبریتیها کاملا آشکار است: نبوغ است و تمرین فراوان و مطالعه و کار زیاد؛ و اینها چیزی نیست که آسان به دست بیاید، در دسترس نیست. مانند جراحی پوست، یا یک عطر یا لباس تازه نمیتوانید به مغازۀ سر خیابان بروید و آن را بخرید. آن کیفیت در صنعت سرگرمی جای نمیگیرد. شما در حقیقت با خرید آن چه یک سلبریتی تبلیغ میکند، یک جنس را نمیخرید بلکه یک سبک زندگی را میخرید و با این کار یک قدم به توهمی که آن فرد آرمانی میفروشد، نزدیکتر شوید.
ب- عشق یا نفرت، مسئله این است
یکی از شخصیتهای رمان بسیار جذاب «آخرین پدرخوانده» ماریو پوزو، ستارۀ محبوب و زیبایی است که فرزند بیماری دارد و دخترک را از همه پنهان کرده است چون معتقد است مردم از دیدن بدبختی آدمهایی چون او شاد میشوند. حتما مشابه این جمله را از زبان سلبریتیهای فراوانی شنیدهاید. بالاخره تکلیف چیست؟ سلبریتیها محبوباند یا منفور؟ اگر محبوباند چرا به قول شخصیت پوزو مردم از بدبختیشان شاد میشوند و اگر منفورند این همه سر و دست شکستن برای چیست؟
در حقیقت همانگونه که تعریف عشق به سلبریتیها با تعریفهای شناخته شده متفاوت است، تعریف نفرت نیز از جنسی دیگر است. گرچه ظاهر قضیه همان است، هواداران، عاشق کسی هستند و برایش سر و دست میشکنند و مدتی بعد از او متنفر میشوند و او را هدف خوارسازی عمومی قرار میدهند که بسیاری معتقدند تجربهای است هولناکتر از مرگ. با یک حساب و کتاب ساده چندان هم به نظر غیرمنطقی نمیرسد. حتی در روابط عاشقانۀ معمول هم آن کسی که عشقش را به شکلی جنونآمیز مثلا با خوابیدن روی ریل قطار به شما ابراز کرده احتمال بیشتری دارد که هفتۀ بعدش نفرتش را با زیر گرفتنتان با اتوموبیل نشان دهد. و وقتی با تعداد بیحساب و کتابی از عاشقان مواجهید، درصد این گونه افراد هم در میانشان بیشتر است.
یک علت ساده و در دسترس دیگر نیز معمولی بودن سلبریتیهاست که کاملا از سوی مخاطبان درک میشود. تماشاگران میدانند با یک آدم معمولی طرفند که رسانه «جادویش» کرده است، که کافی بود شتر بخت دم در خانهشان بنشیند و اکنون در جای او قرار داشته باشند و آشکار است که این در دسترس بودن، حس رقابت (بخوانید حسادت) را افزایش میدهد.
اما اینها علتهای فرعی است و اصل قضیه چیز دیگری است. شهرت یک سلبریتی به فرهنگ مصرفی این دوره گره خورده است. آنها با حضور در یک اثر، با تبلیغ یک محصول مصرفی یا یک سبک زندگی به آن اعتبار میدهند، در عین حال صنعت سرگرمی، خودِ این سلبریتیها را نیز کالاییسازی میکند و به چشم محصولات مصرفی به آنها مینگرد. آنها پرورش مییابند تا به این صنعت رونق بدهند. آنها آن گونه که پرورش یافتهاند، آن گونه که مردم میخواهند، حاضر میشوند، در نقشی روی پردۀ سینما، به عنوان مجری تلویزیون، در لباسی روی ویترین یک مغازه، در یک نمایشگاه، در یک جلسۀ کتابخوانی و... تماشاگران و مصرفکنندگان این حضورهای دائم را به ذهنیت خودشان گره میزنند و پدیدۀ سومی در این میان خلق میشود که نه به تمامی آن فرد است و نه به تمامی حاصل تخیل تماشاگر. آن کالایی که «حضورِ» یک سلبریتی عرضه میکند همین تصویر سوم است و هر چه مردم به خاطر حضور او میخرند با این تصویر در پیوند است. این تصویر سیال است و از چشمی به چشمی و از ذهنی به ذهنی فرق میکند اما این قطعات متکثر، در گسترهای به همپوشانی میرسند و آن گستره سازندۀ هویتِ کالایی یک سلبریتی است. میزان تزلزل این تصویر از شیوۀ ساخته شدنش آشکار است. کافی است در جای خود بجنبید یا حرفی از دهانتان بیرون بیاید که با آن هویتی که به خاطرش دوستتان دارند همخوانی نداشته باشد و درصد ناهمخوان بودن این دو تعیین میکند که باید به کدام طبقه از جهنم نفرت عمومی واصل شوید. این تناقض، تنها به مثابۀ ناهمخوانی شخصیت واقعی شما با شخصیت تجاریتان شناخته نمیشود بلکه تاثیرگذاریش در عواطف عمومی مشابه خیانت است.
ج- سر پیاز یا ته پیاز؟
اما چگونه یک سلبریتی خیانت میکند؟ یا شاید بهتر باشد بپرسیم چرا سلبریتیها پیوسته مردم را ناامید میکنند. برای توضیح آن بد نیست به بحث بسیار داغ این چندساله در فضای مجازی اشاره کنیم. بحثی که سلبریتیها را به دو دستۀ «با مردم» و «در برابر مردم» تقسیم میکند و گویی اعضای آن هم دائما بین این دو گروه در رفت و آمداند. هواداران از سلبریتیها توقع دارند که همیشه «طرف مردم» باشند و این را یک اصل تلقی میکنند. اما در نظر بگیرید که همین امروز خواست عموم مردم بر احیای بردهداری قرار بگیرد. سلبریتی که آن راتایید کند میشود محبوب و باقی منفور. تا جایی که به خاطر میاورم، از سالهای کودکیام تاکنون بیشترین جملاتی که تلاشهایی در جهت احقاق حقوق زنان یا مهاجران یا حتی حیوانات را به سخره گرفته است از زبان سلبریتیها در تلویزیون و سینما بیان شده و مردم، دستکم بسیاری از آنان برای سالهایی طولانی به این گفتهها خندیدهاند، اما آیا خندۀ مردم که قاعدتا نشان میدهد این حرف از «طرف» آنها بیان شده نشان دهندۀ به حق بودن این گفتههاست؟ اگر نه پس چرا این معیار تا این حد فراگیر شده است؟
در حقیقت علت فراگیر شدن چنین گسترۀ بی حسابی و کتابی به عنوانِ معیار، نبودِ معیار است.
سلبریتیها در زمانۀ ما به جای قهرمانان گذشته نشستهاند، در حالیکه صرفا روی پردۀ سینما نقش آن قهرمان را بازی کردهاند یا با خواندن ترانهای از شاعری آزاده، که شاید برخیشان معنای چند مصراعش را هم درست درنیافته باشند، ناگهان این نقش به آنان محول شده است. حتما به بازیگران فراوانی برخوردهاید که پس از ایفای نقشهایی خاص، دستکم برای مدتی رفتار و کردارشان متاثر از آن نقش است. مردم آنان را روی پرده میبینند، رفتارها و واکنشهای گذری ورزشکاران را در قبال وقایعی خاص دنبال میکنند، ترانههای یک خواننده را میشنوند و با دیگر اطلاعات و تصاویر جسته و گریخته در هم میامیزند و در آن تصویر سوم خودساخته، وظیفۀ قهرمان را بر شانههای نحیف آنان مینهند. وظیفهای که در ابتدا آسان مینماید و لذتبخش است و به امکان و گسترۀ حضور و دیدهشدنِ سلبریتیها دامن میزند و در نتیجه خود آنان نیز با آغوش باز از آن استقبال میکنند اما مدت کوتاهی بعد حیران میمانند که حالا باید با این بار هولناک چه کنند چون اساسا مایۀ فکری و روانی کشیدن این بار را ندارند.
قهرمانان واقعی، انسانهایی که جریانهای تاریخی را ساختهاند و میسازند دارای اصولی هستند که با گوشت و پوست و خونشان به آن رسیدهاند، اصولی که راهنمایشان است، مسیر و آرمانی دارند که چه با نفرت مواجه شوند چه با عشق یا مرگ آن را میپیمایند. قرار گرفتن ناگهانی سلبریتیها در این جایگاه وضعیت رقتآوری برای آنان رقم میزند، آن ها اصل و ریشه و راه و روش آن چه باید نمایندگیش کنند را نمیشناسند و اگر هم بدانند و بشناسند ممکن است از جایی به بعد الزاما با آن عبارت «طرف مردم» همخوانی نداشته باشد. شاید در میانشان کسانی باشند با آرمانی مشخص و کاملا آگاه اما در این صورت نیز در نتیجۀ پیگیری آن آرمان، کارکرد تجاری سلبریتی بودن و در نتیجه خود موقعیت سلبریتی بودن را از دست خواهند داد.
د- جنس فروخته شده پس گرفته نمیشود
شما سلبریتی هستید. ازدواج میکنید با یک سلبریتی دیگر، یا با یک آدم معمولی و با عصای جادویی، او را هم به سلبریتی یا دست کم به چیزی مشابهش بدل میکنید و از این به بعد همه جا با هم «حضور» دارید. شرکتها و برندها محصولاتشان و آدمهایی خدماتشان را در مراسم ازدواجتان به اشکال مختلف تبلیغ میکنند و به واسطۀ حضور زوج خوشبخت آرمانیای که شما هستید میفروشند. از فردای آن روز با هم این سو و آن سو میروید و انواع و اقسام هدیهها به سویتان سرازیر میشود که هر کدام به نحوی تبلیغی برای جذب مشتری است. نکتۀ بسیار مهم و همیشه مغفول مانده این است که شما اگر حرفه و هنری هم داشته باشید در هیچ کدام این لحظات در حال فروش آن نیستید. اگر بازیگرید این هدایا، این پولها، این تخفیفها مزد بازیگریتان نیست، مزد حضورتان است و به ویژه مزد آشکارکردن بخشهایی از زندگی خصوصی دو نفرهتان که احتمالا بیشتر از زندگی تکنفرهای که عجالتا تا حدودی برای مشتریان عادی شده بود میفروشد و به نوبۀ خودش به گسترش حضور شما دامن میزند. گفت و گوها و مصاحبهها و برنامههای تلویزیونی و رادیویی و اینترنتی که تمامشان به واسطۀ تصویر شما در حال فروش چیزی هستند را هم به اینها بیافزایید. در یک کلام شما برخلاف مردم عادی، در حال کسب درآمد از زندگی خصوصیتان هستید. تا این جای کار همه چیز خوب است، با رسانهها همراهید و رسانهها همدست شما هستند و هر دو با ایجاد نوعی صمیمت یک سویۀ جعلی، برای فروش بهتر این محصولات خانوادگی زمینهسازی میکنید.
زمانی که هر شب در تلویزیون حضور دارید، زمانی که پیوسته این سو و آن سو در رسانههای مختلف دیده میشوید، زمانی که هم آواز میخوانید، هم شعر میگویید، هم کتاب مینویسید و هم بازیگرید و هم مجری و صدها کاردیگر انجام میدهید تا همه جا باشید و همیشه باشید، خصوصا در تلویزیون، در حال برقراری نوعی ارتباطی یک سویه با مردمید که به آنان این توهم را میدهد که به خوبی شما را میشناسند. نمیتوانید به این توهم اعتراض کنید، چون دقیقا همین توهمِ شناخت، دوستی و صمیمیت است که باعث میشود برنامۀ شما و تصویر شما به محصولی قابل فروش بدل شود. همین توهم است که اعتماد مردم را به جنسی که شما عرضه میکنید جلب و بیگانگان را به هوادار بدل میکند، هوادارانی که اغلب تاکید میکنید به عشق آنها زندهاید. این ارتباط یکسویه از شما آشنایی نزدیک برای آنان میسازد، در حالیکه آنان کاملا برای شما بیگانهاند.
مدتی بعد اما بدبختانه از همسرتان جدا میشوید که احتمالا به اندازۀ ازدواج بابتش خوشحال نیستید و هیچ دلتان نمیخواهد «غریبهها» خیال کنند مانند همۀ آدمهای دیگر در زندگی شکست میخورید. در نتیجه ناگهان در برابر دوربینِ رسانههای زرد که در جست و جوی حلقۀ روی انگشتتان دائم بیشتر و بیشتر زوم میکنند بحث حریم خصوصی را پیش میکشید. گوشی تلفن را روی خبرنگاران مجلات زرد قطع میکنید و به سمت هرکس میخواهد از چهرۀ آشفته و بیحوصلهتان عکس بگیرد دمپایی پرتاب میکنید و هوار میکشید و حریم خصوصیتان را از زمین و زمان طلب میکنید. چیزی که مالک آن نیستید چون پیشتر آن را فروختهاید. شما این ماشینِ ایجاد صمیمت، عرضه و فروش را با ارائۀ بخشهای مهمی از زندگی خصوصیتان به کار انداختهاید و نمیتوانید ناگهان متوقفش کنید.
این جنس فروخته شده میتواند گفتههای شما را نیز در بر بگیرد. در رسانه ادعایی کردهاید، دوربینها در خلوت عکسش را ثابت کردهاند و اکنون فریاد حریم شخصی سر میدهید. شما ادعایتان را در قالب کلام به مردم فروختهاید و جنستان تقلبی از آب در آمده و واضح است که مشتری اعتراض کند. بخش عمدۀ نفرتی که ریاکاری حتی در شرایط معمولی بر میانگیزد به دلیل این است که فرد ریاکار با ادعای دروغینش، اعتباری برای خود کسب میکند اما این اعتبار را از ناکجا آباد نمیآورد، بلکه آن را از جیب یا به زبان درستتر از کیسۀ داشتههای کسانی بر میدارد که مضمون دروغ یا ادعا علیه آنان است.
خوارسازی عمومی در این شرایط ابزار مقابله به مثل تماشاگرانی است که روزی روی یک صندلی بزرگ نشسته بودید و با کاستن یا تلاش برای کاستن از هویت و اعتبار آنان، به اعتبار و در پی آن درآمد خودتان افزده بودید.
بازار، بازار است. وقتی وارد آن شدید اهمیتی نمیدهد که شما انسانید یا فقط یک بسته بیسکوئیت شکلاتی هستید که کیفیتش با آن چه روی جعبهاش نوشته شده است مطابقت نمیکند.
منابع:
فرهنگ شهرت، الیس کشمور، ترجمۀ احسان شاه قاسمی، پژوهشگاه فرهنگ و هنر و ارتباطات
Celebrity privacy and the development of the judicial concept of proportionality: How English law has balanced the rights to protection and interference, Robin Callender Smith.
۵۷۵۷