نفس کشیدی و الماسها درخشیدند
فرشتهگان سرِ«خممانده» تو را دیدند
دویدی و همهجا تیره بود و دودآلود
عبا، قبا... همه در دست و پات پیچیدند
چه کار داشت علی با کسی، در آن دم صبح؟!
بساط رنج تو را اهل کوچهها چیدند
طنابها به بهای سیاهبختیِ عُمر...
به دور بازویت از شوق بوسه پیچیدند
در آن زمانه که حق با تو بود، مردم شهر...
تو را به مصلحت خانواده سنجیدند
فدای صبر تو، شمشیرها همان یک بار...
به حال خاموشی ذوالفقار، خندیدند
خدا به خیر کند، روز واپسین نرسد!
فرشتهگان همه از اهل خاک رنجیدند
اگر زمان گواهی به آفتاب رسد...
غلاف و شعله و در، شاهدان خورشیدند.