در سوگ محمدحسین زاده موحد، تنها بازمانده آن جمع سه نفره که دوست شدند، فامیل شدند، مبارزه کردند، به زندان افتادند و بعد از پیروزی انقلاب هم با هم کار کردند...

دائی جان هم رفت...
دائی محمد، تنها بازمانده آن جمع سه نفره، پدرم و دائی حسن آقا بود... « محمدحسین زاده موحد، شهید محمدکچوئی و شهیدحسن حسین زاده موحد »

این سه، در هیئت های مذهبی با هم دوست شدند، فامیل شدند، مبارزه کردند، به زندان افتادند و بعد از پیروزی انقلاب هم با هم کار کردند...
حالاهر سه در کنار هم هستند... هیچوقت نشد، یک دل سیر با هم حرف بزنیم، دائی خیلی کم حرف بود، بیشتر گوش میداد، کمتر حرف می زد...
از یک جوان سرزنده و سرحال و هنرمند، تا یک مبارز سیاسی و به زندان افتاده و بعدها بعنوان به عنوان زندان بان، زندان بانی که به مهربانی معروف بود.

ما هم او را به مهربانی و کم حرفی، حجب و حیا، سکوت و سکون می شناختیم.

یک دائی خاص...
آخرین بار قبل از اینکه دوباره مهاجرت کنم، رفتم مسجد، همان مراسم زیارت جامعه که بعد از رفتن دائی حسن، چراغش را روشن نگه داشته بود. گفتم دائی جان من رو حلال کن، باز هم دارم می روم، گفت : هر جا می ری دائی جان خدا به همراهت... خندید، خداحافظی کردیم... برای همیشه... تا نوبت دیدار...

منبع: خبرآنلاین