تاریخ انتشار: ۳ مرداد ۱۳۹۰ - ۰۰:۴۷

سوقات و سفرنامه

نصیب من چه شد از راه دور و گرمایش...

از آن همه حرم و گنبد و تماشایش؟!

چه زود رفت شتابان هوای روز نخست

چه زود آمده از دوردست، فردایش

هنوز وقت نماز غروب می­شنوم...

(اگرچه نیست مؤذن) طنین آوایش

هنوز هم نگرانم که پیرمرد فلج...

نشسته است... و یا ایستاده بر جایش؟!

چه کرده سیِّدِ روحانی و هزاران راه...

چه کرده با خود و با کاروان دلهایش؟

کجاست دخترک غصه­دار تنهایی...

که در بغل، همه­جا برد عکس بابایش

نجف... نجف!... صلوات و زیارتی شیرین

شبیه دُرِّ بلورین... شبیه حلوایش

هنوز کوفه پُر از مرتضای غمگین است...

هنوز«پیر» و«خرابه»ست و نیست آقایش

 

خدا نصیب کند کاظمین هم بروی

که نیمه­شب بچشی بوسه­های«اِحیا»یش

 

برای«سامره­رفتن» هنوز می­ترسم

اگرچه خاطره­ها دارم از تب«چای»ش

 

دوباره آمده از عرش:«عَلَّمَ­الآدم...»

کنار تربت عباس مانده«اَسما...»یش

سرِ بریده هنوز آیه­آیه می­خواند...

سرِ بریده که این شد... فدای اعضایش!

دلم چگونه بداند که کربلا سرخ است...

که تیغ خار مغیلان نرفته در پایش؟!

هنوز اِبنِ­زیاد درون من باقی­ست

به تخت تکیه زده با قبای دیبایش

...

هزار بار سراپای نامه را دیدم...

هنوز این همه حاجت؟!... کجاست امضایش؟

 

منبع: بدون منبع