تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۶:۵۲

محمدرضا مهاجر

دراز کشیده بود و به چرخش پنکه سقفی خیره شده بود . صدای تلویزیون می آمد . داشت ربنا می خواند . هرسال این موقع خانه اش بود و داشت برای همسر و بچه هایش  افطاری آماده می کرد . گونه اش سرخ شد و قطره ی اشکی سرخورد و پایین آمد . پرستار آمد . وقت تزریقش شده بود .   

1717

منبع: بدون منبع