۰ نفر
۱۶ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۴:۵۷

محمدرضا مهاجر

نمازش را که سلام  داد، شروع کرد به گفتن تسبیحات حضرت زهرا.

به جای تسبیح با انگشتهایش شمرد. پسرخردسالش نگاهی به انگشتهای پدر انداخت و خیلی زود چشمانش را به سمت صورت او سر داد. نگاه به انگشت ها و لبهای پدر چند بار تکرارشد.

ذکر تسبیحات که تمام شد، روبروی زانوهای پدر نشست:" بابا ! شما هنوز نمیدونی چند تا انگشت داری؟!"

1717

کد خبر 166620

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 4 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 4
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • علي IR ۱۷:۰۰ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۶
    0 0
    برخلاف دريا
  • بدون نام IR ۱۷:۳۶ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۶
    0 0
    قشنگ بود.
  • بی نام IR ۱۸:۴۱ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۶
    0 0
    داستان هرچقدر هم کوتاه، باید درام داشته باشه. این، درام و خط داستانی اش و اوج و فرودش کجا بود؟ شبیه جوک های سطح پایین بود تا داستانک
  • دی IR ۰۷:۵۲ - ۱۳۹۰/۰۶/۰۵
    0 0
    لازم نیست همیشه دنبال یه چیز خاص بود همین که یه لبخند هم رو لبت بیاد بسه.ساده بود اما خوب بود