یا رب، سلام!- 11
شمشیر- یا منتقم!(ای صاحب انتقام!)
یا رب، سلام!
از انحنای ترس...
از پشت اقتدار...
در دست روزگار...
روییده از چکاد هزاران چکاچکم
یادم نمیرود...
روز شکوه ننگ...
روز بلندسایهگی پستی عمل:
صحرایی از جَمَل
یادم نمیرود...
آن روز بیقراری سرهای اهلِ خیر...
آنان که با عبای صحابی...
بر زهد مصطفی...
شمشیر میزدند
با خیر طلحهوار...
ظاهر: زبیر و نفرتشان، پشت اِستتار
یادم نمیرود...
در دست مرد طایفه صبحگاه بدر...
گم میشدم میان گیاهان هرزهگرد
خط غروب زندهگی تلخ میزدم...
بر سینههای سرد
یادم نمیرود...
گاهی که انحنای تنم، فخر میفروخت...
وقتی لب کبود کسی را میان جنگ...
با شوق مرتضی...
رو به همیشه دوخت
صفین را قبیله من، ناتمام کرد...
وقتی سکوت شَک...
گِرد غلاف سایهنشین، ازدحام کرد
وقتی وفای اهل قیامت، تمام شد...
وقتی بلور رنج...
مهمان چشمهای غریب امام شد...
من باز هم به دستِ وفادار بودهام
تا آخرین نفس...
دور از غلاف حیرت و انکار بودهام...
تا نیمههای جنگ!
وقتی هوا به نفرت ابلیس، شد سیاه...
وقتی که بسته شد...
بر حکمت امیر سخن، چشمههای راه...
وقتی شکست خورد...
فرقان سجده از نخِ تسبیح سجدهگاه...
در چوبچوب نِی...
در هاله میان قدمها و برگها...
قرآن، غریب شد
آویز اسبها...
گنج شکوه آیه«اَمَّن یُجیب» شد
من...
کُندی گرفتهام...
از لابهلای حیرت مردان منحنی...
وقتی میان قحطی عمار ماندهاند...
تشنه میان بارش باران منحنی...
من...
شمشیرِ پابهپای زبان ابوذرم...
«صیقلگرفته» از تب شبهای خِیبَرم...
من...
تا شوق ذوالفقار...
با گردباد رزم بیابان رسیدهام
با سالهای پیش...
از کوره کلام علی آبدیدهام
وقتی که روزها...
بر گردنم خیال نشستن به دست او...
تکرار میشود
وقتی غلاف من...
هر صبح با خیال دمیدن کنار او...
بیدار میشود
این سرنوشت شوم...
این همنشینی من و ابلیس نامراد...
کِی شد مُقَدَّرم؟
آری منی که وقت هجوم کنایهها...
برهان سرخ را...
پای سکوت خلق پریشان گذاشتم...
من که میان جنگ...
گلهای بوسه را به غلافش گذاشتم...
من آرزوی بوسه به پیشانی علی...
با انحنای صیقلی خود نداشتم
این بود«قدر» من؟!
یا رب، سلام!
حالا که من...
حالا که از غلاف گذشته جدا شدم...
تنها رها شدم
حالا که شرمگین...
بیاعتبار ساحت آل عبا شدم...
بگذار تا قصاص...
صیقل زند به آبروی زخمخوردهام
با دستهای خالی و سرشار آرزو...
از راه آمدم
در سایه محمد و آل محمدم.