تاریخ انتشار: ۸ شهریور ۱۳۹۰ - ۱۲:۵۳

محمدرضا مهاجر

هر سال روز آخر ماه رمضان افطاری می​داد. مهمان​ها را به باغی با صفا در اطراف شهر می​برد. فطریه همه را هم می داد.

تا سه چهار ساعت بعد از افطار، مهمان​ها می​گفتند و می​خندیدند و شاد بودند. میزبان چشم هایش می​خندید و قلبش گریه می​کرد. این سوال توی مخش می​کوبید که چند تا از مهمان​های امسال، سال بعد هم به افطاری او می​آیند؟

موقع خداحافظی به همه دست می​داد و از اینکه احیانا به انها سخت گذشته باشد؛ عذرخواهی می​کرد. مهمان​ها سوار اتوبوس​ها می​شدند. مقصد: بیمارستان کودکان سرطانی

/1717

 

منبع: بدون منبع