تحت تعقیب
تق ... تق..... تتق....تق
مردهای که درگور خفته است، بیدار میشود:
- اینجا هم راحتمان نمیگذارند. دلمان خوش بود که به آرامش ابدی رسیدهایم. ناسلامتی اینجا آرامگاه است. آن دنیا که بودیم، دوروبر خانهمان یا صدای تیرآهن بود، یا صدای ریختن آجر از کامیون، یا صدای مته برقی و ارهبرقی، یا صدای میوهفروش دورهگرد، یا صدای جیغ و داد همسایهها، یا صدای اگزوز ماشین و موتور. گفتیم میآییم این دنیا و از این همه سروصدا راحت میشویم، اما مثل اینکه...
تتق تق.... تتق تق.... تتقتق...
صدایی میآید:
- گابریل، منم، خورخه، همسایه بغل دستیتو.
- چه میخواهی؟
- میخواهم مرا هم در خانه ابدی خود جا بدهی.
- خودم هم اینجا به زور جا شدهام.
- یک خرده خودت را جمع و جور کن، من هم جا میشوم.
- چرا میخواهی بیایی اینجا؟
- بعداً برایت تعریف میکنم.
حالا خورخه توی قبر گابریل است. سینه خورخه خونی است. گابریل با تعجب میپرسد:
- چرا سینهات خونی است؟
- گلوله به قلبم خورده. من به قتل رسیدهام.
- خب، کشته شدهای و کار تمام شده، دیگر از چه میترسی؟
- از قاتل.
- مگر قاتل را نگرفتهاند؟
- چرا، ولی وثیقه گذاشته و آزاد شده.
- با تو که کاری ندارند، بالاخره محاکمه میشود و بهسزای اعمالش میرسد؟
- قضیه به این سادگیها نیست. قاتل رفته از دست من شکایت کرده. حالا دادگاه مرا تحت تعقیب قرار داده. برای همین به قبر تو پناه آوردهام. چه کیفی دارد بیایند نبشقبر کنند و ببینند من نیستم.
- تعریف کن ببینم اصلاً چه شده؟ سیگار میکشی؟
- نه، برایم ضرر دارد.
- بیخیالش. من خودم با سرطان ریه مردهام، خب، داشتی میگفتی.
- یک روز با دوستان داشتیم از خیابان میگذشتیم، یک هو یک ماشین آخرینسیستم آمد توی شکم ما. اگر جا خالی نداده بودیم، روی آسفالت عکس برگردان شده بودیم. من به راننده گفتم: «چرخ عقبت میچرخد.» او ترمز کرد و گفت: «میبینی که دیگر نمیچرخد.» یکی از دوستانم هم به راننده گفت «بالای چشمت ابروست».
او هم از ماشین پیاده شد، جلو چشم دوستانش بالانس زد و به ما گفت: «میبینی که بالا چشم من ابرو نیست، سبیل است.» ما گفتیم: «آقارو... سروته شده. با این حساب آنچه بالا قرار گرفته، دهن جناب عالی است.» یکی از دوستان من گفت «باهاش دهن به دهن نشو، دهنش بو میده.»
رانند خیلی عصبانی شد. روی پاهایش قرار گرفت، از کمربندش هفتتیری در آورد و شلیک کرد توی قلب من. من بلافاصله جان به جانآفرین تسلیم کردم. قاتل با دوستانش فرار کرد. اما بعداً او را گرفتند و به دادگاه بردند. در دادگاه از ما شاکی شد و گفت: «من یکی از اراذل و اوباش را کشتهام. تازه باید به من جایزه هم بدهید. اگر من او را نکشته بودم، او مرا کشته بود. تازه تقصیر خودش بود من به او گلوله شلیک نکردهام، او خودش را به گلوله من شلیک کرده گلوله مرا خونی کرده، باید پول گلوله مرا هم بدهد، میتوانست جاخالی بدهد. خودش غفلت کرده. به مرده که رو بدهی ... میآیند راست راست جلوی تیر آدم میایستند، طلبکار هم میشوند.»
دادگاه دستور تعقیب ما را صادر میکند. برای همین پناه آوردهایم به شما. خدا آخر و عاقبتمان را به خیر کند.
گابریل سرفهای میکند و میگوید:
- اینجا خانه خودت است، تا هر وقت که خواستی میتوانی اینجا بمانی. فقط میبخشی که وسیله پذیرایی نداریم. البته دو تا قوطی کمپوت داریم.
خورخه با تعجب میپرسد:
- کمپوت برای چی؟ حالا اگر خرما بود، باز یک چیزی.
- والله یکی از همشهریها میخواسته به زیارت قبر بیاید، دستهگل پیدا نکرده، برایمان کمپوت آورده...
داستان مینیمال
یک روز شخصی میرود به خواروبار فروش محل و میگوید: «لطفاً نیم کیلو عدس بدهید.» فروشنده نیم کیلو عدس میکشد، توی پاکت میریزد و به او میدهد.
مشتری میگوید: «لطفاً نیمکیلو هم نخود.» فروشنده نیم کیلو هم نخود میکشد، توی پاکت میریزد و به او میدهد.
مشتری میگوید: «نیم کیلو هم لوبیا بدهید.» فروشنده نیم کیلو هم لوبیا میدهد.
مشتری میگوید: «نیم کیلو هم برنج.» فروشنده نیم کیلو برنج میدهد.
مشتری آخر سر میگوید: «ده کیلو هم کشمش میخواستم.»
فروشنده سری تکان میدهد و میگوید: «متأسفانه کشمش نداریم!»
معلومات
تصمیم گرفتهایم قدری سطح معلومات خودمان را بالا ببریم تا دچار مشکلات عدیده نشویم. چند وقت پیش یکی از نشریات ورزشی با عنوان درشتی نوشته بود: «مینیسک باقری پاره شد». ما هرچه فکر کردیم کجای ایشان پاره شده عقلمان به جای نرسیده. با پرس و جویی که کردیم فهمیدیم این ورزشکار دچار نوعی عارضه زانو شده است.
نقطه ضعف
یک نفر میگفت ضعف آشیل در پاشنهاش بوده، نقطه ضعف اسفندیار در چشمش و نقطه ضعف زیگفرید در پشتش.
گفتیم نقطه ضعف ما هم در جیبمان است!
شرح حال
یکی از روزنامهها در شرح حال شاعری نوشته بود: «... در سال 1327 به استخدام وزارت آموزشوپرورش در آمد و پس از 31 سال خدمت در مشاغل مختلف در سال 1358 شمسی بازنشسته شد. اکنون تقریباً تمام اوقات خود را به مطالعه، سرودن اشعار، نوشتن مقالات، باغداری و فرشفروشی میگذراند.»
یاد شرح حال شاعر دیگری افتادیم که در یکی از تذکرهها چاپ شده بود: «نامبرده در جوانی عاشق شد، اما به دلیل شرم حضور، وصال دست نداد و اکنون با داماد خود در قلهک زندگانی میکند.»
برگرفته از کتاب «عملیات عمرانی»/عمران صلاحی/نشر معین
28/242