فیلم «زندگی با چشمان بسته» بیش از هر چیزی درباره دنیای کوچک و بستهای است که آدمها در آن نمیتوانند بزرگ شوند، قد بکشند، رشد کنند، قدمهای بلندتر بردارند و چیزهای جدید را تجربه کنند، دنیایی که برای مصونیت به محدودیت روی میآورد، درها را میبندد، حصار میکشد، ورود و خروجها را کنترل میکند و بجای مواجهه و مبارزه، میترسد و میگریزد.
بعد کمکم ارتباطش با دنیای اطراف قطع می شود و به یک جامعه ایزولهشده و جداافتاده تبدیل میشود که سنتها و قوانین موجود در آن، چنان بدون تغییر و بازیابی باقی ماندهاند که شکل پوسیده و عقبافتاده مییابند و کارکرد و تاثیر خود را از دست میدهند.
تناقضها و تضادها از جایی شروع میشود که یک نفر بخواهد از دل چنین جامعهای بیرون بزند، تغییر کند، راههای تازه را بیازماید، دنیای بزرگتری را کشف کند و دست به خطر بزند. آن وقت کل این جامعه قرنطینهشده در مقابل او میایستد، به عنوان یک غریبه به او مینگرد، تهمت میزند، علیه وی استشهاد جمع میکند و او را از خود میراند. انگار نه انگار که این فرد عضوی از همین جامعه بوده و در میان خودشان بزرگ شده و اگر از این تغییر و تحولش، خیر و منفعتی به دست آورد، به همین جامعه برمیگردد.
چون نگاه محافظهکار و مصلحتجوی حاکم بر چنین جامعهای اجازه خطر کردن به کسی را نمیدهد. از ترس اینکه مبادا بلغزد، زمین بخورد و یا غرق شود. جایی که علی درباره کابوس و ترسش از غرق شدن حرف میزند، پرستو میگوید تا خطر غرق شدن را تجربه نکنیم، چطور میتوانیم لذت آب را حس کنیم. این چکیده نگاه پشت فیلم است.
فیلم با گشتوگذاری در یک محله سنتی و قدیمی آغاز میشود که همه چیز در آن زیبا و دوستداشتنی است. مردم به هم نزدیکند، خانوادهها دور هم جمعند، همسایهها از حال هم خبر دارند، رفاقت و دوستیها برقرار است، همه به هم کمک میکنند...
تیتراژی که بعد از این فصل میآید، ما را به چند سال بعد پرت میکند. هنوز محله سر جای خودش است، با همان آدمها که انگار در زمان گذشته متوقف ماندهاند، بجز پرستو که فرق کرده، نه فقط از لحاظ ظاهری که نوع دیدگاه، سلیقه و تعریفش از زندگی تغییر کرده و روابط، کار و رفتوآمدهایش دیگر چیزی نیست که در چارچوب آن محله بگنجد.
پس یکدفعه با آن روی محله روبرو میشویم. بجای آن نزدیکی و همجواری شیرین، دخالت و سرک کشیدن در زندگی هم را میبینیم، دیگر خبری از رفاقت و همدلی نیست، آدمها از هم دور شدهاند و طور دیگری یکدیگر را نگاه میکنند و مردم فقط وقتی دور هم جمع میشوند که میخواهند علیه یکی از خودشان استشهاد جمع کنند تا از محله بیرونش کنند.
بعد میبینیم که چطور سوءتفاهم، غرضورزی، بدبینی و قضاوتهای عجولانه از وجود همان آدمهای مهربان و باصفای محلهای که به همدلی و دوستیشان حسرت میخوردیم، بیرون میریزد. این رویکرد رسول صدرعاملی در ارائه دوگانگی جاری در چنین جوامع بسته و کوچکی فوقالعاده است.
وقتی جامعهای با زمان پیش نرود، ارتباطش را با جهان اطراف حفظ نکند و در طول سالها بدون تغییر و بازسازی باقی بماند، به تدریج به مردابی تبدیل میشود که بوی گند و تعفن آن، جای عطر رازقی و شلهزرد و اسفند را میگیرد.
اما مشکل فیلم از جایی شروع میشود که صدرعاملی به سراغ پرستو و تقابل او با چنین جامعهای میرود. کسی که قرار است قربانی تنگنظری و محافظهکاری این دنیای قرنطینه شده باشد. کسی که قرار است به خاطر جسارت، تغییر و خطر کردن از سوی هم محلهایهای قدیمیاش محکوم و مطرود شود. کسی که قرار است درها را باز کند و هوای تازهای به محله بیاورد، اما همه نزدیکان و دوستانش درها را به رویش میبندند.
ولی نشانههایی که صدرعاملی برای ارائه چنین شخصیتی از پرستو میگذارد، آنقدر پرت و اشتباه است که کل مفهوم مهم فیلم را زیر سئوال میبرد و متاسفانه فیلمی که میتوانست به یکی از بهترین آثار درباره لزوم تغییر و گذار جامعه و تبعات و دشواریهای آن تبدیل شود، از دست میرود و در بیان خود عقیم میماند.
دختری که نمیخواهد در چارچوب بسته و کهنه محلهاش بماند و به دنبال دنیای بزرگتر و گستردهای است، دست به چنین کارهای بچگانه نمیزند و خودش را به دردسر نمیاندازد. مثلا تا دیروقت و بدون هیچ توضیحی به خانوادهاش بیرون از خانه نمیماند، برای پیشرفت در کارش با مردهای غریبه در رستوران قرار نمیگذارد، اجازه نمیدهد هر کسی نیمهشب او را به خانه برساند، سوار ماشین هر ناشناسی نمیشود و برای کمک بیمنطق به دوستش خود را در تله آدم عوضی نمیاندازد.
وقتی میبینیم صدرعاملی از گسترش، پیشرفت و تغییر چنین برداشت سطحی دارد، حق داریم به کل نگاه او شک کنیم و به این نتیجه برسیم که خودش هم نمیداند بالاخره بیرون زدن از این دنیای کوچک خوب است یا بد و در این ماجرا پرستو حق دارد یا مردم محله و بالاخره باید طرف کدام را گرفت. انگار از یک جایی به بعد صدرعاملی از مضمونش ترسیده و ایمانش به درستی آن را از دست داده و دچار محافظهکاری شده و چشمهایش را بسته و کار به جایی رسیده که فیلم به ضدخود تبدیل گشته است.
چنین بلاتکلیفی در پشت نگاه فیلمساز باعث میشود با قصهای بدون منطق و انسجام روبرو باشیم که معلوم نیست میخواهد مخاطبش را به چه نتیجهای برساند. به همین دلیل هیچ ربط و وصل تماتیکی میان شخصیتها، روابط و کنشهایشان وجود ندارد، انگیزهها و دلایل کاراکترها برای انتخابها و اعمالشان مبهم و درکنشدنی است، موقعیتها میتواند به راحتی جای یکدیگر قرار بگیرد و هر پایانی برای داستان در نظر گرفته شود.
5858