یک زمانی سقف خانه ما در قم ریخت و دست ما به خشت و گل بند شد. خانه ما در کوچه ای بن بست قرار داشت و تنها ما در آن کوچه بودیم. چهار چراغ در کوچه نصب کردم، بعد از چند روز دیدم که لامپ ها را شکسته اند. لامپ ها را عوض کردم دوباره شکستند، به خانواده گفتم بشارت می دهم که خانه ما را دزد می زند! چرا که شکستن این لامپ ها به کرات نمی تواند کار بچه ها باشد، این کار کسی است که روشنایی مزاحمش است و می خواهد در تاریکی به کارش برسد. جالب است که چند روز بعد خانه ما را دزد زد.
1717