1
با لبخند مرموزی روبروی امام نشست و گفت: در سفر که بودیم، عدهای از
شیعیان شما در میان راه شراب نوشیدند...
- خدا را سپاس که آنها را در میانه راه قرار داد و گرفتار بیراهه و انحراف نفرمود.
این بار برافروخته شد و با تندی گفت: شراب مسکر میآشامند و تو...
عرق سردی بر پیشانی امام نشست و فرمود: خداوند گرامیتر و بزرگوارتر از
آن است که در قلب مومنی آلودگی شراب و دوستی ما اهل بیت(ع) را یکجا جمع
کند.
2
برای استراحت که ایستادیم دورتر از کاروان داشت با اسبش بازی میکرد،
سرگرمی همیشگی اش بود. نماز شده بود اما او باز هم به اسب مشغول بود.
امام مرا به سویش روانه کرد و گفت به او بگو اگر کسی یک سرگرمی داشت که
او را از یاد خدا غافل کرد، او جزء سِفله مردم است. مَنْ کانَ لَهُ
شِیءٌ یُلهیه عَنِ اللهِ سُبحانَهُ وَ تَعالی فَهُوَ مِنَ السِّفلِه.
- به او بگو "سفله" آدمی است فرومایه که هرگز ترقّی نخواهد کرد! نه اهل
علم است و نه اهل تجارت و نه حتی اهل خانواده. "فرومایه" سرمایهای ندارد
که تجارت کند. بگو که تقوا آدم را در عین حال که از فرومایگی نجات میدهد
و فروتن میکند، سرمایهدار هم میکند آنوقت با سرمایه هر تجارتی ممکن
است؛ چه تجارت دل باشد چه تجارت گل!
3
یکی از اصحاب مریض شده بود و حضرت به عیادتش رفت. مرد از سختی بیماری گفت
و گفت: قبل از حضور شما دیگر مرگ را ملاقات کردم.
- مرگ را چگونه دیدی؟
- سخت و دردناک.
حضرت لبخندی زد و فرمود: مرگ را ملاقات نکردی؛ سختی آن را حس کردی...
مردم نسبت به مرگ دو دستهاند: گروهی با مردن راحت میشوند و گروهی با
مردن، دیگران را راحت میکنند. پس ایمان به پروردگار و ولایت ما اهل
بیت(ع) را تازه کن تا از قسم اول باشی و راحت شوی.
4
وقت غذا که میشد؛ کاسه بزرگى نزدیک سفره مىگـذاشت و از هر طعامى که در
سفره بود، مقداری از بهترین بخش آن را بر مىداشت و در کـاسـه
مـىگـذاشـت و می گفت بدهید نیازمندان؛ آن وقت آیه «فـَلاَ اقـْتـَحـَمَ
الْعـَقـَبـَة» را تلاوت مىکرد... اهـل بـهـشـت در عـقـبـه، یـعـنـى
امـر سـخـت و مـخـالفـت نـفـس حاضرند و آن عـقـبـه، آزاد کـردن بنده اى
است از رقیت یا اطعام. خود حضرت میفرمود: خداوند عزوجـل بر اینکه هـر
انسانى قدرت آزاد کردن بنده را ندارد، آگاه بود و از همین رو براى ایشان
راه دیگرى بـه بـهـشت، قرار داد و آن اطعام بود.
5
- یابن رسول الله! عدّهاى آمده اند، اجازه ورود مىخواهند و مىگویند ما
از شیعیان على علیه السلام هستیم.
امام سری تکان داد و فرمود: در حال حاضر فرصت ندارم، بگو زمانی دیگر بیایند.
رفتند. عصر دوباره آمدند و امام بازهم اجازه ورود نداد. فردا و پس فردا و
...حدود دو ماه بدین منوال گذشت و در همچنان بر همان پاشنه میچرخید! آن
روز صبح اما درخواستشان طعم دیگری داشت: به امام بگو ما از شیعیان پدرت،
علىّ بن ابى طالب هستیم و با این برخورد، دشمنان ما را سرزنش مىکنند.
حتى بین دوستان، دیگر آبروئى برایمان نمانده است... روی بازگشت را هم
نداریم؛ آخر این چه سرنوشتی است؟!
امام که صدایشان را می شنید به غلا خود فرمود: اجازه دهید وارد شوند.
داخل شدند اما حضرت اجازه نشستن هم نداد! کمی به یکدیگر خیره شدند و با
تعجب گفتند: یابن رسول اللّه! این چه ظلمى است که بر ما روا میداری؛ بعد
از این همه چشمانتظاری حالا هم بیاعتنایی...مگر گناه ما چیست؟ مرگ براى
ما بهتر از این رفتار شماست.
امام از جا برخاست و فرمود: آنچه که بر شما وارد شده و مىشود، همه نتیجه
اعمال و کردار خود شما است که نسبت به آن بى اهمیت هستید!
میدانید چرا؟ شما ادّعاى بسیار بزرگى کردید و اظهار داشتید که شیعه
امیرالمؤمنین، امام علىّ بن ابى طالب علیه السلام هستید. واى بر شما، آیا
معناى ادّعاى خود را میدانید؟
و ادامه داد: شیعیان حضرت علىّ همانند امام حسن و امام حسین علیهما
السلام، سلمان فارسى، ابوذر غفّارى، مقداد، عمّار یاسر و محمّد بن ابى
بکر هستند، که در انجام اوامر و دستورات امام از هیچ نوع تلاش و فداکارى
دریغ نکردند.
ولى شما بسیارى از اعمال و کردارتان مخالف آن حضرت است و در انجام بسیارى
از واجبات الهى کوتاهى مىکنید و نسبت به حقوق دوستان خود بى اعتنا و بى
توجّه هستید و در مواردى که نباید تقیّه کنید، انجام مىدهید. و با این
عملکرد مدعى هم هستید که شیعه امیرالمؤمنین هستید!
بعد لبخندی زد و فرمود: شما اگر مىگفتید از دوستان و علاقمندان آن حضرت
و از مخالفین دشمنانش هستیم، شما را مىپذیرفتم و این همه دردسر و سختی
نصیبتان نمیشد...
جماعت با صوتی اشکآلود عذرخواهی کردند و گفتند: ما از دوستان و
علاقمندان شما اهل بیت (ع) هستیم و مخالف دشمنان شما بوده و خواهیم بود.
امام به سمت آنها آمد و با دلجویی گفت: خوش آمدید، شما برادران من هستید.
جماعت سخت مورد توجه و عنایت امام قرار گرفتند...
6
گوشهای از مسجد ایستاده بود. با گردنی کج و سری افتاده! غم بر تمام
وجودش آوار شده بود.
امام گویی دلش را تورق کرده باشد، او را خواست و فرمود: هرگاه حاجت مهمی
داشتی و خواستی از خداوند درخواست کنی، اول غسل کن؛ وضو بگیر، بعد
لباسهای پاکیزه بر تن و خود را معطر کن. بعد زیر چتر آسمان بایست و دو
رکعت نماز بخوان! در هر رکعت بعد از حمد، 15 بار سوره توحید را قرائت کن.
پس از سلام نماز بار دیگر پانزده بار «قل هو الله» را بخوان. بعد به سجده
برو و بگو: «اللهم انّ کلّ معبود من لدن عرشک الی قرار ارضک، فهو باطل
سواک فانک الله الحق المبین أقض لی حاجه – کذا و کذا – السّاعه، السّاعه،
السّاعه. بعد با صدق نیت استجابت دعای خود را از درگاه خداوند بخواه!
لبخند روی لبهای مرد گل کرد.
7
با امام به خانه رسیدیم. خدمتکاران مشغول مرمت قسمتهایی از خانه بودند و
در کنار آنان کارگری سیاهپوست نیز کار میکرد که امام قبلاً وی را ندیده
بود.
حضرت فرمود: این مرد کیست؟
- به ما کمک میکند.
حضرت پرسید: آیا مزد او را قطعی کردهاید؟
- خیر. او به هر چه که ما بدهیم، خشنود است.
حضرت سخت ناراحت شد و با تندی با خادم خود سخن گفت، مرا که متعجب دید،
سری تکان داد و...
- بارها آنها را از این کار بازداشته ام و گفته ام پیش از تعیین مزد
کارگر، کسی را به کار نگیرید!
8
همیشه دو انگشتر به دست داشتند؛ یـکـى برای خـود و دیـگـرى که از پدرشان
به وى رسیده بود. نقش انگشتر خود «ماشاءَ اللّهُ لاقُوَّةَ اِلاّ
بِاللّهِ» بود و نقش انگشتر پدر «حسبى اللّه».
برنامه منظمی داشت؛ نماز صبح را که میخواند، پـیـوسـتـه تـسـبـیـح و
تـحـمـیـد و تـکـبـیـر و تـهـلیـل مـىگـفـت و صـلوات بـر حـضـرت رسـول و
آل او مـىفـرسـتـاد تـا آفـتـاب طـلوع مـىکـرد. بعد از آن سجده مىرفت
و سجده را چندان طول مىداد تا روز برمیآمد.
در همه نمازهاى واجب، بسم اللّه را بـلنـد مىگفت، رکعت اول بعد از حمد،
سوره «قدر» را میخواند و در قنوت هایش این دعا را: «رَبِّ اغْفِرْ وَ
ارْحَمْ وَ تَجاوَزْ عَمّا تَعْلَمُ اِنَّکَ اَنْتَ الاَعَزُّ الاَجَلُّ
الاَکْرَمُ»
عادتش بود که در دعا کـردن، ابـتـداء گل صـلوات را بر لبانش مینشاند...
هر سه روز یکبار قرآن را ختم مىکرد و میفرمود: اگر بخواهم در کمتر از
سه روز خـتم مىکنم اما هرگز از آیهاى نمىگذرم مگر آنکه تفکر مىکـنـم
کـه آیه بر چـه چـیـز فـرود آمـده و در کـدام وقـت نازل شده...