همه شخصیت‌های این فیلم آن‌قدر در مشکلاتشان فرو رفته‌اند که هرچند افراد نزدیک یک خانواده هستند، اما از هم متنفرند و هیچ احساس نزدیکی به یکدیگر ندارند.

نزهت بادی: فیلم مورد نظر هفته پیش «نوسفراتو، سمفونی وحشت» ساخته فردریش ویلهلم مورنائو یکی از بزرگ‌ترین فیلمسازان آلمانی بود که خوشبختانه بحث خوبی درباره‌اش توسط دوستان مخاطب شکل گرفت.
این هفته اثری از یک فیلمساز صاحب سبک انگلیسی را انتخاب کردیم که فیلم‌هایش غالبا درام‌های خانواده محوری است که در آن به زندگی روزمره افرادی از طبقات فرودست و پایین جامعه می‌پردازد که دچار احساس سرخوردگی و بیهودگی هستند و از خلا روابط عاطفی رنج می‌برند.
در فیلم‌های وی اساسا هیچ اتفاق چشمگیری رخ نمی‌دهد و عامدانه از تاثیر گره‌های دراماتیک خودداری می‌شود. به همین دلیل دوربین نیز به عنوان یک ناظر آرام، خاموش و گوشه‌گیر عمل می‌کند و بدون اینکه به چشم بیاید یا حرکتی موکد و خودنمایانه انجام دهد که توجه را برانگیزد، در نقطه‌ای که دیده نشود قرار می‌گیرد و زندگی روزمره شخصیت‌ها را به تصویر می‌کشد.
در پشت این روابط ساده و روزمره همواره رازهای کوچکی نهفته است که در‌‌نهایت بر زبان می‌آید و آشکار می‌شود، اما اهمیت کار فیلمساز مورد نظرمان این است که به این راز‌ها ارزشی بیش از یک اتفاق ساده نمی‌بخشد و حتی لحظه رازگشایی‌ها را نیز بدون هر گونه تاکید دراماتیک انجام می‌دهد، طوری که این راز‌ها نیز به جزئی عادی و معمولی از زندگی روزمره تبدیل می‌شود.
به همین دلیل بعد از افشای راز‌ها نیز هیچ اتفاق پیچیده یا عجیب و غریبی نمی‌افتد و برخلاف انتظازی که می‌رود، دنیا برای شخصیت‌ها به آخر نمی‌رسد. فقط شاید تحمل زندگی کمی آسان‌تر می‌شود و آدم‌ها اندکی راحت‌تر با هم کنار می‌آیند. تازه می‌فهمیم که آن هراس و تعلیق و نگرانی برای پنهان کردن راز‌ها چه کار پوچ و مضحکی بوده است!
فیلمی که از میان آثارش انتخاب کردم هم درونمایه‌ای مشابه فیلم‌های دیگرش دارد و درباره ناتوانی آدم‌ها برای برقراری رابطه‌ای توام بر همدلی و تفاهم است. همه شخصیت‌ها آن‌قدر در مشکلاتشان فرو رفته‌اند که هرچند افراد نزدیک یک خانواده هستند، اما از هم متنفرند و هیچ احساس نزدیکی به یکدیگر ندارند.
درست وقتی همه اعضای پراکنده خانواده به بهانه تولد یکی از شخصیت‌ها دور هم جمع شده‌اند، فرصتی فراهم می‌شود تا آدم‌ها حرفهای ناگفته‌شان را بر زبان بیاورند و درد و غم‌هایشان را بیرون بریزند.
اینجاست که تیموتی اسپال که بیش از همه در طول فیلم کوشیده تا به عنوان یک میانجی صبور و آرام همه را در کنار هم نگه دارد و خانواده گسسته و فروپاشیده را دور هم جمع کند، از کوره در می‌رود و با حالتی مستاصل می‌گوید «هر کدام از ما دردهایی داریم، چی می‌شد اگر آن‌ها را با هم قسمت می‌کردیم؟»
بعد می‌بینیم که هر یک از شخصیت‌ها با چیزی که درباره دیگری فهمیده، نسبت به وی مهربان‌تر و باگذشت‌تر می‌شود. انگار آن خشم و تنفری که در وجودشان نسبت به یکدیگر تلنبار شده بود، از این می‌آمد که فکر می‌کردند فقط خودشان با این احساس بدبختی و تنهایی مواجهند و این تقسیم درد‌ها و مشکلات، روحشان را سبک‌تر می‌کند و از آن‌ها آدم‌های منصف‌تری می‌سازد.
این فیلمساز انگلیسی فعالیت‌های هنری‌اش را از اواسط دهه 60به عنوان کارگردان و نمایشنامه‌نویس در دنیای تئا‌تر شروع کرد و بعد راهش به سینما باز شد. بیش از هر کسی در دنیای تئا‌تر تحت تاثیر هارولد پینتر، ساموئل بکت و فلن اوبراین و در دنیای سینما تحت تاثیر ژان رنوار و ساتیا جیت رای است.
هرکس او را بشناسد، حتما این نکته معروف را درباره او شنیده که در شروع ساخت فیلمش هیچ فیلمنامه‌ای در دست ندارد و غالبا با یک طرح به سراغ بازیگرانش می‌رود و آن‌قدر با هم تمرین می‌کنند تا شخصیت‌ها از دل بداهه‌پردازی‌ها به وجود بیاید و رابطه‌ای منسجم میانشان شکل بگیرد. شاید به این دلیل است که همواره با گروه بازیگران تقریبا ثابتی کار می‌کند.
این فیلمساز تا به حال هفت بار نامزد جایزه اسکار شده و دو بار جایزه نخل طلای کن را دریافت کرده که یکی از آن‌ها برای همین فیلمش بوده است.
حالا نوبت شماست که اسم فیلم و کارگردانش را حدس بزنید و درباره‌اش نظر بدهید.

5858
منبع: خبرآنلاین