نزهت بادی: فیلم هفته پیش «وانس» ساخته جان کارنی بود که آنقدر خاص و نامتعارف است که مطمئن باشید از دیدن آن پشیمان نمیشوید.
این هفته میخواهیم سراغ فیلمسازی برویم که بیش از هر چیزی برای آثار گیجکننده، مبهم و نامانوسش شهرت دارد. اگر به تازگی فیلمی را دیدهاید که احساس میکنید از آن هیچی نفهمیدید و حتی نمیتوانید داستان آن را برای دیگری تعریف کنید، مطمئن باشید که یکی از فیلمهای عجیب و غریب این فیلمساز را دیدهاید.
برای اینکه بفهمید با چه کارگردان نامتعارفی روبرو هستید، فقط کافی است بدانید او برای سرگرمی و سر حال آمدن کتابهای کافکا را میخواند و همیشه در جیبش چیزهای عجیب و غریبی مثل گوش بریده دارد و فکر میکند اگر توسط روانشناس درمان نشود، همه خلاقیتش را از دست میدهد.
وی توانایی حیرتانگیزی در خلق فضاهای دلهرهآمیز و مرموز به کمک داستانهایی پیچیده و تو در تو پر از چرخشهای روایی عجیب و غریب، موقعیتهای سوررئالیستی و نامتعارف و روابط گیجکننده میان شخصیتهایی روانپریش و بیمارگونه دارد که وقتی با بهره گرفتن از دوربین متحرک، تدوین پرشتاب، لنزهای واید و سایه روشنهای تند همراه میشود، فضای مالیخولیایی را به وجود میآورد که سر در آوردن از آن تقریبا ناممکن است.
درواقع تماشای فیلمهای او که از مهمترین فیلمسازان پستمدرن است، بیشتر به گم شدن در هزارتوی کابوسها و رویاهای مکرر و مشابهی است که هر چه بیشتر تلاش میکنیم تا تعبیر و تاویلی برای نشانههای مرموزش بیابیم، بیشتر احساس حیرانی، گیجی و آشفتگی میکنیم.
درواقع این بههمریختگی زمان و مکان و شکستن مرزهای واقعیت و خیال در روایت تابع الگوی حاکم بر ناخودآگاه ذهن و منطبق بر منطق بیمنطقی خواب و خیال است که در آن همه چیز نامرتب، پراکنده و تکهتکه به نظر میرسد و به دشواری میتوان ارتباط معنایی و علت و معلولی میان آنها پیدا کرد.
فیلمی که از میان آثارش انتخاب کردم، یکی از کاملترین نمونههایی است که تمام مولفههای مضمونی و سبکی این فیلمساز را در خود دارد. فیلمی که شاید بتوان آن را نوعی فیلم نوآر سوررئال دانست.
فیلمی که ظاهرا داستان آشنایی و رابطه دو زن و تلاششان برای موفق شدن در سیستم هالیوود را روایت میکند، اما با کمک عناصری چون همانندسازی، تکرار و جابجایی چنان واقعیت و خیال را درهم میآمیزد و شخصیتها را در یکدیگر ادغام میکند که راه را برای دستیابی به هرگونه قطعیت و اطمینان برای تشخیص واقعیت از خیال و هویت عینی و ذهنی کاراکترها را میبندد.
یکی از صحنههای کلیدی فیلم که به خوبی میتواند فضای وهمآلود و هذیانی فیلم را برایتان تداعی کند، جایی است که نائومی واتس و لورا الناهرنیگ نیمه شب به یک باشگاه موسیقی به نام سکوت میروند. جایی که هیچ ارکستر یا گروه موسیقی وجود ندارد و همه آهنگها و ترانههایی که شنیده میشود، چیزی جز نوار ضبطشده نیستند.
یکی از لحظات مسحورکننده این صحنه وقتی است که زنی خواننده چنان صدای ضبط شده را لب میزند و ازخودبیخود میشود که از حال میرود و در حالی که او را از صحنه خارج میکنند، هنوز صدا و موسیقی شنیده میشود و یک جور تداوم و توالی توهم و خیال در واقعیت را تداعی میکند که میتوان آن را جوهره اساسی فیلم دانست.
سینمای این فیلمساز آنقدر جای بحث و بررسی دارد که از لحاظ دیدگاهها و جنبههای مختلف میتوان به آن پرداخت که اصلا مجال آن در چنین یادداشتی وجود ندارد. بنابراین این مطلب را فقط در حد بهانهای برای ایجاد کنجکاوی و دعوت به تماشای فیلمهای وی و باز شدن باب بحث و گفتوگو درباره آنها تلقی کنید.
5858
نظر شما