گیسو فغفوری: پرویز رجبی سال 1318 در 40 کیلومتری قوچان به دنیا آمد اما کودکی و نوجوانیاش را در روسان آق کنده گذراند، جایی بین زنجان و میانه که دوست داشت دوباره به آن سر بزند. چند سال پیش فرصتی دست داد تا برای مصاحبه پیش او و خانمش برویم، مصاحبهای که همان موقع پس از تایید رجبی بخشهایی از آن در مجله ایراندخت منتشر شد.
رجبی که از سال 1373 و پس از بازگشت به ایران در دائرة المعارف اسلام شناسی فعالیت میکرد، در این مصاحبه خاطرات زیادی را از زندگی شخصی و آثاری که نوشته بازگو کرد. متن کامل این مصاحبه پیش روی شماست.
سفر به دنیای خاطرهها
نویسنده مجموعه کتابهای «هزارههای گمشده» و «سدههای گمشده» و کلی کتاب دیگر، پر از خاطره است، خاطرههایی که پشت سرهم میآیند و او را و هر که را در اطراف اوست در بر میگیرند و به سالهای دور و سرزمینهای دور میبرند و از دهههای گمشده عمر او میگویند. در این سفراو را همراه همیشگیاش خانم لیلی هوشمند افشار همراهی میکند.
از همان سرازیری تند در نردیکی پارک جمشیدیه که پایین میرفتیم تا به خانه شماره هشت برسیم، به یاد نوشتهای از او بودیم درباره پدرش و کودکیاش. شاید همین خاطره ما را به دیدار او تشویق کرده بود.
پدر 30 ثانیهای
هنوز مدرسه نمیرفت که پدرش را گم کرد و تا 23 سال بعد که در آلمان از زبان بزرگ علوی نویسنده ایرانی خبر زنده بودن پدرش را شنید، خبری از او نداشت. آن زمان پرویز رجبی در آلمان غربی دانشجو بود و بزرگ علوی ساکن آلمان شرقی.
«بزرگ علوی و همسرش در ایستگاه راه آهن برلین شرقی بدرقهام کردند. وقتی که قطار از جایش کنده شد، دل من هم به سنگینی یک قطار از جایش کنده شد. حالا به پدری که از هفت سالگی فقط بوی سیگار دهانش را به یاد داشتم نزدیک میشدم. احساس میکردم که قهرمان یک رمان هستم. بیشتر از پنج هزار کیلومتر تا باکو راه بود و در سراسر این راه من لبخند کودکانهای بر لب داشتم. جوانی بودم که 23 سال پدر نداشتم و حالا صاحب یک پدر غیرمترقبه شده بودم!
..... قطار به ایستگاه راه آهن باکو نزدیک شد. از پنجرۀ قطار، صفی از مردان مسن را دیدم که بازوهای مردی درمیان گرفتهاند. او حتما خود پدرم بود و آنهای دیگر حتما آنهایی بودند که میتوانستند به حال پدرم غبطه بخورند...
قطار ایستاد. پدرم، که دیگر پدرم بود، مانند قهرمانان فیلمهای وسترن از صف جدا شد تا خودش را به من برساند. اما هنوز دو قدم برنداشته بود که درهم شکست و روی خودش فروریخت. من میخکوب شدم. جوانی 21 ساله، با دسته گلی در دست، از صف جدا شد و راست آمد به طرف من. روبوسی کردیم. آهسته گفتم: «برادرمی؟» برادرم بود. اسمش را پرسیدم. گفت: «البرز».
همۀ اینها در عرض 30 ثانیه. پدری 30 ثانیهای. برادری 30 ثانیهای. خاطرهای 30 ثانیهای. چه ظلم بیدرنگی! مگر پدر یا برادر 30 ثانیهای را میتوان دوست داشت؟ برادری غیرمترقبه به نام البرز. ناگهان احساس آرامش کردم. پس در طول همۀ این سالها پدرم تنها نبوده است و بیپسری نمیکشیده است!
.... یک شب دیر وقت برگشتیم به هتل. من بیدرنگ خوابم برد. نمیدانم که چند ساعت خوابیده بودم که به صدای شُرشُر آب دستشویی از خواب بیدارشدم..... دیدم پدرم در حالی که در تاریکی اتاقک جلو مشغول شستن چیزی است، آهسته دارد گریه میکند. تا مرا دید، به صدای بلند به هق هق افتاد. پرسیدم، چه میکند و چرا نخوابیده است؟ گفت: «هرچه کوشش کردم خوابم نبرد. فکر کردم بیشتر از بیست سال از انجام هر کاری برای تو محروم بودهام و در این مدت حتی یکی از نیازهایت را برنیاوردهام. بعد تصمیم گرفتم که جورابهایت را که روی صندلی گذاشته بودی بشویم»
عشقی که روز به روز بیشتر میشود
ما کمی دیر رسیدهایم و پرویز رجبی بد اخلاقی میکند. این را خودش میگوید، اما بیشتر نمایش بداخلاقی است. او که با لباس رسمی منتظر ما بوده، وقتی ما رسیدیم لباس رسمی را از تن کنده و لباس خواب پوشیده بود، حتی وقتی عکاس آمد، نمیخواست لباسی برای عکس بپوشد، زیرا لباس پوشیدن برای اودشوار است و با اصرار ما و همسرش پیراهنی پوشید.
بعد از سلام و احوال پرسی ما روبه روی زن و مردی مینشینیم که همین دو روز پیش چمدان سفر پسرشان را بستهاند و او را راهی زلاندنو کردهاند تا مهندسی محیط زیست بخواند و بر گردد و هنوز خانهشان رنگ و بوی مهمانی خداحافظی او را دارد.
از بچههای دیگرشان میپرسیم. دو دختر هم دارند که یکی در آلمان است و دیگری در تهران.
او تاکید میگوید: «دو دخترم از همسر آلمانیام هستند، اما آنها را هم لیلی بزرگ کرده است و مادر واقعیشان لیلاست و بعد از همین جا گریز میزند به بزرگواری همسرش و رنجی که در زندگیاش کشیده است و میگوید: «زحمت کشید، خیلی زحمت کشید. فقط زحمت نکشید خون دل هم خورد. از همین جا لیلی خانم وارد بحث میشود و حرفهای او را با بزرگواری رد میکند و میگوید: «نه خون دل نخوردم! من برای بچهها احترام قایلم. واقعا خوشحال میشوم که ببینم بچهها راضیاند. هیچ وقت نمیگویم چه جوری باشند یا چه کاره باشند، میگویم راضی باشند.» رجبی تاکید میکند که «اگر همسرم نبود، من راه دیگری را میرفتم و به اینجا نمیرسیدم.» بعد هم میگوید:« روز به روز عشقم به خانمم بیشتر میشود.»
لیلی هوشمند افشار زبان و ادبیات روسی خوانده است و مدتی را در رادیو وتلویزیون به کار تحقیقی و ویرایش اشتغال داشت، اما بعدها اختلاف پیدا کرده و از آنجا بیرون آمد و بعدتر هم به خاطر بچهها در خانه ماند. او میگوید: «اصولا آدمی نیستم که بخواهم مطرح باشم!»
وقتی میپرسیم چرا، جواب روشنی ندارد. میگوید: «هر کسی شخصیتی دارد و شخصیت من این جوری است.»
از آشناییشان میپرسیم. پرویز رجبی با خنده میگوید: «لیلی عاشق من شد.»
او میخندد و میگوید: «راست میگوید گولش زدم.»
و ما آخرش هم نمیفهمیم که اینها شوخی بود یا جدی، اما لیلی خانم جدی جدی میگوید: «ما وقتی با هم آشنا شدیم، پرویز خیلی آرامتر و ساکتتر و افتادهتر بود.»
به شوخی میگوییم: «پس هم نشینی با شما این تاثیر را روی ایشان گذاشته.»
رجبی میخندد و میگوید: «وقتی ازدواج کردم، همه مسئولیت افتاد گردن لیلی، من رها شدم، زنجیر پاره کردم.» بعد هم تاکید میکند که حتما بنویسید زنجیر پاره کردم.
سری به خانه پدری
از آن سرپایینی نفس گیر که گذشتیم و رسیدیم به خانه با صفای آنان اولین جمله پس از احوالپرسی و فرو نشستن بداخلاقی نمایشی پرویز رجبی این بود که با این سربالایی چگونه رفت و آمد میکنید و جوابی که شندیم این بود که رفت و آمد نمیکنیم، اما میدانستیم که این زن و شهر و بچههای غایبشان به سفر علاقه بسیار دارند.
پرویز رجبی میگوید: «دوست دارم یک جای دیگر بروم و بعد بمیرم.»
میگوییم خدا نکند.
میخندد و میگوید :«خدا این کار را میکند. حرف را عوض میکنیم و میگوییم کجا؟ میگوید روستایی در زنجان.»
-حالا چرا آنجا؟
او از آن روستا خاطرههای بسیار دارد. پدرش را آخرین بار در همان روستا دیده است. آخرین باری که پدرش را دید، پدرش عکاسی با خود آورده بود تا از آنان عکس بگیرد و دیگر او را ندید تا جوانیاش. کودکیاش در آن روستا گذشته است. وقتی آن روستا را ترک کردند، زمین و خانه داشتند در آنجا. همه را وانهادند و رفتند. حالا شنیده است که آنجا شهر شده است. خانهشان فروریخته است و دلش پر میزند برای دیدن آنجا. سال هاست که گذرش به آن طرفها نیافتاده است.
بعد از ترک آن روستا یک بار آنجا رفته است، زمانی که دانشجو بود در آلمان. او. بارها و بارها راه بین آلمان و ایران را با ماشین طی کرد و یک بار سر ماشین را کج کرده و به روستای آق کنه در بین میانه و زنجان رفت. خانه کودکیاش را پیدا کرد و تماشا کرد و برگشت، بدون اینکه کسی او را بشناسد یا درستتر اینکه بگذارد کسی بشناسدش. میگوید: «روی زمینها عدهای کار میکردند. در خانه کسانی مینشستند. نمیخواستم کسی را نگران کنم. دیدم و برگشتم، اما هنوز دلش در کوچه پس کوچههای ان جاست.»
او میگوید قدیمیترین خاطرهای که به یاد دارم از کوچهای است که گاوی به من نگاه میکرد. این را وقتی میگوید که میپرسیم چرا نوشتن را انتخاب کردی؟ او میگوید چشمم همیشه باز بود و بعد به یاد این خاطره میافتد.
اولین نوشتهها
ما دوباره بر میکردیم به دوره نوجوانی رجبی و از اولین نوشتههایش میپرسیم. او یادش از 15-16 سالگیاش میآید که در روزنامه خراسان داستان مینوشته و به یاد میآورد سردبیری فخرالدین حجازی را و رفاقت و رفت و آمدش با خسروشاهانی، علی شریعتی و خوانساری را. وقتی از او میخواهیم درباره علی شریعتی بیشتر بدانیم، خاطرهای تعریف میکند و میگوید به شریعتی افتخار نمیکنم که بخواهم چیزی بگویم و رد میشود.
از اولین کتابش میپرسیم، میگوید: «مجموعه داستانی بود به نام« شهرما »
هنوز حرفش تمام نشده لیلی خانم تذکر میدهد که داستان نبود، کتاب«کریم خان زند«بود. هنوز رجبی روی حرف خودش هست و چند بار تاکید میکند اولین کتابم مجموعه داستانی بود که.... ناگهان چیزی به یادش میآید و با خنده میگوید: «لیلی راست میگوید! کریمخان زند بود، رساله دکترایم بود و ماجرایی هم دارد.»
او از ماجرای رسالهاش با این جمله شروع میکند که در آلمان یک موضوع را دو دانشجو نمیتوانند برای رساله انتخاب کنند و ادامه میدهد: «من وقتی از آلمان به ایران برگشتم 29 شهریور 1350 بود. دردانشگاه اصفهان با استادی آشنا شدم که اتفاقا در آلمان تحصیل کرده بود و رساله دکترایش درباره کریمخان بود و به تازگی از آلمان برگشته بود. بعدها فهمیدم که استادان ما دو نفر در مهمانی سفارت ایران در آلمان همدیگر را میبینند و حرف به رسالههای ما میکشد و توافق میکنند حالا که ما کار زیادی انجام دادیم صدایش را در نیاورند. به او گفتم بیا فعلا رسالههایمان را ترجمه نکنیم و روی هم بریزیم و یک کتاب خوب از آنها در بیاوریم و جوانمردانه به هم دست دادیم. مدتی بعد من از دانشگاه اخراج شدم و به تهران برگشتم. یک روز به اصفهان رفتم و قاچاقی وارد دانشگاه شدم و رفتم پیش او. داشت کتابش را غلط گیری میکرد، گفتم: نامرد مگه ما با هم قرار نداشتیم؟ گفت: علم این حرف هارو نداره.»
من برگشتم تهران و رساله را شب و روز کار کردم و ترجمه کردم امیرکبیر یک ماهه در آورد و رفتم اصفهان پیش او. گفتم: چه کار میکنی؟ گفت: دارم ترجمه رساله رو تمامش میکنم. کتاب را به او دادم. گفت: نامرد مگه ما با هم قرار نداشتیم؟ گفتم: علم این حرف هارو نداره.»
رجبی بعد از این کتاب مجموعه داستان شهر ما را منتشر کرد و بعد هم« ماهی قرمز حوض همسایه »را در امیرکبیر.
کویرهای ایران
اگرچه قبل از کویرهای ایران پرویزرجبی سه کتاب منتشر شده داشت و کتابهایش را ناشری مانند امیرکبیر چاپ کرده بود که از معتبرترین ناشران آن روز ایران بود، اما کتاب چهارم چیز دیگری بود. او وقتی کتاب چهارمش را شروع کرد که با لیلی هوشمند افشار ازدواج کرده بود و با هم سفر به دور ایران را شروع کرده بودند.
آنها بسیار سفر کردهاند. پرویز رجبی میگوید: «تمام ایران را الک کردهایم! اولین انسانهای تحصیل کرده ایرانی هستیم که از کویر نمک گذشتهایم.»
همسرش نیز دشواریهای این سفر را به یاد میآورد و خطر مرگ را که هنوز خبری از جادهای نبود.
پرویز رجبی که به هوش و حافظه مشهور است، وقتی به حرف خانه و زندگی میرسد، حافظهاش میلنگد، شاید به این خاطر که بار زندگی بیشتر به دوش لیلی خانم بوده. از بچهها میپرسیم و رجبی میگوید: «هنوز بچهها پیش ما نبودند و پیش مادرش بودند، اما همسرش به یادش میآورد که در همان روزهایی که آنان از کویر میگذشتند دو دختر پرویز رجبی را نزد مادربزرگشان گذاشته بودند.»
کتاب کویرهای ایران یادگار این سفر و مطالعات جانبی دیگر است.
مهدکودک لیلی
پس از انقلاب از راه نوشتن که چرخ زندگی نمیچرخید، پس با تجربهای که از آلمان داشتند و با تجربهای که از برخورد با کودکان داشتند، بزرگترین مهدکودک ایران را با نام لیلی تاسیس کردند.
لیلی خانم وقتی از مهدکودک حرف میزند، ناخودآگاه گل از گلش میشکفد و انگار به روزهای خوبی فکر میکند که از دست رفتهاند: «هدف اولیه ما این بود که یک مهدکودک ایرانی – آلمانی داشته باشیم و حتی مربیهای آلمانی داشتیم، اما بعد تبدیل به مهد کودک ایرانی شد، اما فضای خیلی بزرگی داشت.» لیلی خانم میگوید: «4000 هزار کودک به آن مهدکودک آمدند و رفتند.»
میپرسیم آقای رجبی در آن مهد کودک چه کار میکردند؟ لیلی خانم میگوید: «آقایی میکردند.» اما رجبی میگوید: «رانندگی.»
او هم از یادآوری مهدکودک گل از گلش شکفته است:« ما پول در نمیآوردیم، عشق میکردیم. میگوید ما از بس با بچهها سر و کله زدیم آنجا، خودمان هم شبیه بچهها شدیم.
بعد صدایمان میزند پشت کامپیوترش و ایمیلی را از خانمی ایرانی از لندن نشان میدهد که پس از خواندن گفتوگوی رجبی در روزنامه اعتماد، از او پرسیده است آیا او همان پرویز رجبی مهدکودک لیلی است؟ عکسی هم ضمیمه کرده است که در آن پرویز رجبی جوان در حال اهدای جایزهای به دختر بچهای است که صاحب ایمیل است.»
آرامش در پریشانی
این مرد محقق و مورخ و این زن تحصیل کرده که مدتی را نیز به اداره مهدکودکی بزرگ سپری کرده است، در تربیت فرزندانشان به چه چیزهایی توجه کردهاند؟
لیلی خانم روزهای مدرسه دخترها را به یاد میآورد: «خیلی باهوش بودند، ولی در درس خواندن مشکل داشتند.»
پرویز رجبی میدود میان حرفهایش که: «اوضاعشان پریشان بود.» اما لیلی خانم قبول نمیکند و تاکید میکند: «ه پریشان نبود.» بعد که توضیح میدهد و از پسرشان میگوید، به این نتیجه میرسیم که مشکلی خانوادگی باید باشد این باهوشی و کم خوانی (البته کم درس خوانی)
لیلی میگوید:«سام هم درس نمیخواند و شاگرد اول بود. همین امسال لای کتاب را باز نکرد، ولی نفر بیستم کنکور فوق لیسانس شد.»
آنها در تربیت بچههایشان سخت گیری نکردهاند. پرویز رجبی میگوید که بیشتر بار روی دوش لیلی بوده، اما او معتقد است که پرویز هم وظایف پدریاش را به خوبی انجام داده است.
پرویز رجبی میگوید: «ن نمیدانم چه کار کردهام، اما فکر میکنم که آدم با گذشت و بیکینهای هستم و همین اگر منتقل شود خوب است.گاهی شده بین من و پسرم دعوا شده، وقتی پسرم برگشته خانه رفتهام دستش را بوسیدهام و گفتهام من اشتباه کردهام که او خجالت نکشد.»
یلی خانم هم دوره کودکی بچهها را به یاد میآورد: «ستوران که میرفتیم، بچهها میز جدایی مینشستند و هر چه دلشان میخواست سفارش میدادند. یا وقتی کتابفروشیای جایی میرفتیم میایستادیم یک گوشه و بچهها خودشان انتخاب میکردند. الان هم همین جور است، خودشان انتخاب میکنند.»
مورخ همیشه آنلاین
مدتی است که دیگر چراغ سبز جی میل پرویز رجبی همیشه روشن نیست، اما او میگوید که این به معنی آنلاین نبودنش نیست، بلکه دو ماهی است که حضورش چراغ خاموش است، زیرا زیاد چت میکنند. او. روزی 17 ساعت پشت کامپیوتر مینشیند و کار میکند وگاه که مانده میشود و دست از کار میکشد، به دیوار رو به رو خیره میشود. دیوارنوشتههایی که در وبلاگش مینویسد حاصل همین خیره شدن هاست که گذشته را زنده میکند پیش رویش. او از معدود محققان و مورخان ایرانی است که وبلاگ مینویسد و منظم مینویسد و با آداب وبلاگ نویسی آشناست و وبلاگش خوانندههایی پیگیر دارد.
آنلاین بودن گاهی خاطراتی هم آفریده است برای کسی که تمام زندگیاش خاطره است. او میگوید: «دتی پیش زاهدان سخنرانی داشتم و آنجا دختر 13-14 ساله خیلی شیرینی که مثل دخترم دوستش داشتم و همراه مادر و پدرش بود، کنارم نشسته بود. من با او سر صحبت را باز کردم و خیلی هم علاقمند بود. یک روز ایمیلی آمد از لیلی کوچولو که فکر کردم اوست. شروع کردم به جواب دادن و گفتم شاید کتابی مثل بابالنگ دراز از این مکاتبه بیرون بکشم، بابا لنگ درازی با زبانی فاخر ولی ساده. او را به خاطره نویسی واداشتم و چند ماه این نامه نگاری ادامه داشت. یک بار ایمیل زد که من ارومیهام و میخواهم شما را ببینم. گفتم ارومیه؟ مگر زاهدان نبودی؟ گفت نه! گفتم تو این چند ماه چه کار کردی با من؟ من داشتم با یک بچه 13-14 ساله حرف میزدم.»
دل البرز برایم تنگ است
او که چند سالی را برای تحصیل و کار در آلمان گذرانده بود، بار دیگر فیش یاد آلمان میکند و دست خانواده را میگیرد و میروند آلمان. در سالش بین زن و شوهر اختلاف است، اما مثل همه این اختلافهای مربوط به زندگی که آخرش معلوم میشود نظر لیلی خانم درست است، پرویز رجبی تسلیم سال 1366 میشود. سال 66 میروند و سال 1373 بر میگردند، اما چرا؟
لیلی خانم میگوید: « بیشتر از یک ماه طاقت نمیآوردم چه برسد به بعد. آنجا زمین ما نبود. ترجیح میدهم از هموطن خودم فحش بشنوم، اما بیرون از ایران زندگی نکنم.»
او مثال خوبی میزند: «وقتی ازدواج میکنی و بر میگردی خانه پدرو مادر که نزدیکترین کسان آدمند، یک شب که میمانی صبح فردا میبینی مسواکت سرجایش نیست. روال و روش شخصی خودتان را ندارید.»
اما وقتی پرویز رجبی میگوید: «ما از آلمان به ایران پناهنده شدیم، لیلی خانم اعتراض میکند که نام کشور را نبر! آنها به عنوان یک کشور مدرن چند سال از ما مهمان نوازی کردند.» رجبی ادامه میدهد: «خدارو شکر میگویم که آمدیم ایران» و لیلی خانم میگوید:«وقتی وارد ایران شدم خاکش را بوسیدم» و بعد پرویز رجبی میگوید:« من گفتم دل البرز برایم تنگه!»
نه که خیال کنید در ایران زندگی خیلی راحتی داشتهاند. در 15 سالی که برگشتهاند 13 بار اسباب کشی کردهاند و در خانهای که مینشینند، در مرحله اسکلت بوده و قرار بوده سه ماهه آماده شود که سه سال طول میکشد.
سکته
پرویز رجبی بلافاصله پس از بازگشت به ایران به عنوان رییس گروه ایرانشناسی در مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی مشغول به کار شد. او از آن دوره به عنوان دورهای خوب یاد میکند، هر چند دو اتفاق ناگوار زندگیاش یعنی سکته مغزیاش و خانه نشینیاش از همان جا شروع شد.
شش سال در دایره المعارف بزرگ اسلامی کار کرد و حاصلش 400 مقاله بود، مقالههایی علمی که باید مستند میبود و خودش از این مرکز به عنوان دانشکده یاد میکند و میگوید: «در این دوره تقریبا هر چه منبع درباره ایرانشناسی بود بررسی کردم.»
او در حین کار در همان جا دچار سکته مغزی میشود و نیمی از بدنش فلج میشود و به خانه میآید و طرح مجموعه بزرگ«هزارههای گمشده» را پی میریزد که تاریخ ایران تا دوره اسلامی است و در پنج جلد منتشر شده است و سپس به تالیف« سدههای گمشده» مشغول میشود که تاریخ دوره اسلامی است و تا کنون شش جلد از آن آماده شده است.
شیرین و تلخ
به خاطر آهنگ خوشش برای کنار هم نوشتن این دو واژه اول تلخ را مینویسند و سپس شیرین را، اما وقتی از پرویز رجبی مینویسم حداقل کاری که باید بکنیم، بدون توجه به موسیقی کلمات باید اول شیرین را بنویسیم و سپس تلخ را. او از هر چیز تلخ هم نکتهای شیرین استخراج میکند. او دنیا را به شوخی میگیرد. خودش میگوید: «هیچ وقت ماتم نمیگیرم.»
او حتی از تلخترین اتفاقات زندگیاش هم چیزهایی برای خندیدن و دست انداختن پیدا میکند. او یکی از روزهای بعد از سکتهاش را به یاد میآورد که دهانش نیز فلج شده بود و نمیتوانست حرف بزند. پزشکش گفته بود که باید دهانش را هم فیزیوتراپی کنیم تا بتوانی حرف بزنی و لیلی خانم جواب داده بود که نگران نباشید، این قدر حرف میزند که خودش درست میشود و درست شده بود.
پرویز رجبی و همسرش چند باری در طول گفتوگو به سکته اشاره کردند و یکی از آنجاهایی که میتواند پایان بخش خوبی باشد وقتی بود که لیلی خانم درباره حافظهاش گفت و او ادامه داد: «من دفتر تلفن ندارم. شمارههایی را که لازم دارم حفظم. شاید یکی از علل زنده ماندن من بعد از سکته مغزی این بود که مغزم نمرد، شاید به خاطر فعالیتهایش.»
ما از آن خانه بیرون میزنیم، در حالی که حس و حال خوبی داریم و پر از انرژی هستیم و در آن سربالایی تند و نفس گیر به این فکر میکنیم که کمی بیشتر از مغزمان استفاده کنیم تا بیشتر زنده بمانیم.
5757