ابوالفضل حیدردوست: صبح، فرمانده از داخل اتاقش بیرون آمد و در حالی که ما به صف شده بودیم، آمد سر صف ایستاد و یک دقیقه را به سکوت گذراند. روز قبل برای خبردار ایستادن توجیه شده بودیم، برای همین دیگر بهانهای وجود نداشت تا سر صف تکان بخوریم. "سرباز خبردار باید مثل چوب خشک باشد، مار هم نیشش بزند نباید تکان بخورد" این عین اصطلاحاتی بود که فرمانده به ما گفته بود. از آنجا که به هر حال همیشه بهانهای برای تنبیه وجود دارد (همانطور که گفتم تنبیهها از حد بشین پاشو و کلاغپر تجاوز نمیکرد، اما همین که اسم تنبیه میآمد انگار قرار بود در دادگاه نظامی محاکمهمان کنند.) یکی از چاقترین افراد گروهان که آخرین نفر ایستاده در صف هم قرار داشت میثم بود. بچه زرنگی که همان اول که فرمانده گفت کی آشپزی بلده دست بلند کرد و به عنوان مسئول سلف هم انتخاب شد. به هر حال بعد از یک دقیقه ایستادن یکدفعه صدایی از ته صف بلند شد، همه سر برگرداندند و خندیدند. فرمانده اخمی کرد. نگاهی به میثم کرد که پهن زمین شده بود و زانوهایش را میمالید. نگاهی به سربازها... گفت: "این خنده برای چی بود؟ به برادرتون میخندید؟ دو نفر کنار آقای شماره 144 (میثم)، زیر بغلشو بگیرن و کمکش کنن روی جدول کنار گروهان بشینه..."
میثم روی جدول نشست و یک ربع به سینه خیز رفتن 143 نفر دیگر در میدان صبحگاه نگاه کرد و خندید... بعد که بلند شدیم فرمانده قبل از اینکه صدای بچهها دربیاید گفت: "در بعضی پادگانهای آموزشی میگویند تشویق برای یک نفر تنبیه برای همه، اما اینجا از این خبرها نیست."
حسین، یکی از سربازهایی که از نیشابور آمده بود و قاری قرآن بود و در صبحگاه گردانی قرآن میخواند، دست بلند کرد و گفت: "پس چرا برای یک نفر همه را تنبیه کردید؟"
فرمانده نگاهی کرد و گفت: "این تنبیه برای خندهتان بود. هر کسی یک مشکلی دارد. همانطور که ایشون چاقه ممکنه یکی دیگه ضعف عمومی داشته باشه. اینجا پادگان آموزشیه شما اینجا اومدین که علاوه بر نظامیگری اخلاق اجتماعی و زندگی توی اجتماع رو یاد بگیرین! درسته میگن تشویق برای یک نفر تنبیه برای همه اما توی پادگان آموزشی ما تشویق برای یک نفر است و تنبیه هم برای یک نفر."
یکی از بچههای اصفهان با لهجه شیرینش درآمد که: پس چطو همچه حرفی میزنن؟
خندهها بچهها بالا رفت... اخم فرمانده... خجالت کشیدن سرباز اصفهان... 50 بار... بشین پاشو... بشین پاشو... بشین پاشو... بشین پاشو... بشین پاشو... بشین پاشو... بشین پاشو... ...
دیگه نایی نمانده بود. بشین پاشوها که تمام شد فرمانده گفت میتونید راحت روی زمین بشینین. همه نشستند. درآمد که: این توضیح رو میدم و میریم سر آموزش... یک گروهان مثل یک مشت گره کرده میمونه... اگه این مشت نتونه متحد باشه توی موقعیتهای حساس ضربه میخوره. این حرف رو برای این میزنن که کسایی که توی گروهان از دیگران عقب هستند خودشون رو به باقی برسانند و همه یک دست بشن. توی همین تنبیههاست که فرمانده تواناییها و نقاط ضعف گروهانشو متوجه میشه. اصلا لازم نیست شما توی موقعیت جنگی قرار بگیرین. اگر خدای نکرده یک روز سیل یا زلزله در اطراف کرمانشاه رخ بده و شما چند هفته ازدورهتون گذشته باشه این توانایی رو دارین که به منطقه حادثه دیده برای کمک اعزام بشین. برای همین همانطور که اول گفتم خوب به حرفها گوش بدین و دستورات رو به موقع انجام بدین...
حرفها تمام و اولین جلسه نظام جمع شروع شد. نظام جمع، در کل برای آموزش احترامات نظامی و آموزش رفتارها در محیطهای نظامی است. اولین درس هم روش به چپ چپ، به راست راست بود.
فرمانده همان بالا ایستاد و روش صحیح را آموزش داد. بعد برای اینکه تمرین کرده باشیم، همه به خط شدیم. فرمانده گفت: فرامین نظامی از دو جزء تشکیل میشن، اول خبر دوم اجرا... وقتی گفتم "به چپ..." شما آماده میشین و وقتی گفتم "چپ..." حرکت رو انجام میدین.
فرمانده خبر را صادر کرد، اما صف به هم ریخت. یکی به راست، یکی به چپ و یکی هم لم خورد و افتاد... دوباره همه خندیدند... اما این بار خنده خیلی زود روی لبها خشک شد. فرمانده خندید... خندهها روی لبها شکفت و تمرین ادامه پیدا کرد.
راضی به نظر میرسید؛ فرمانده. چون در نیمههای کلاس یکی از خاطراتش را تعریف کرد. گفت: در یکی از دورههای چند سال پیش پادگان ما سرباز سیکل و فوق سیکل ! داشتیم. به هر حال شما تحصیلکردهاین و در دوره شما فقط فوق دیپلم به بالا هستند. در اون دوره توی گردان هر کار میکردیم که به چپ چپ به راست راست رو به اینها یاد بدیم نمیشد. وقتی توی مقدمه بمانیم به مراحل پیشرفته نمیرسیم. هر چه تنبیه، تشویق، بشین پاشو، کلاغ پر و خلاصه هر کار میکردیم جواب نمیداد. بعد از یک هفته هنوز نصف گروهان نمیتوانست به چپ یا راست بچرخد. برای همین تصمیم گرفتیم بعد از برگزاری کلاسها سربازها رو بفرستیم برای کندن پله توی کوه."
بعد فرمانده با دست به کوهی که در نزدیکی گروهان قرار داشت اشاره کرد و گفت: اگر دقت کنید یک سری پله از پایین کوه ساخته شده و به دل یک غار میرسه. از اون سال تا حالا این بچهها یک دعای خیر برای خودشون خریدن. الان بعضی کلاسهای ما توی اون غار برگزار میشه...
کلاس تمام شد و بچهها راضی از اینکه دست چپ و راست خودشان را خوب میشناسند و میتوانند فرمان نظامی را انجام بدهند جلوی گروهان جمع شدند. رنجبر از میان جمع درآمد که بنده از طرف کسانی که به میثم و علی خندیدند عذرخواهی میکنم. میثم و علی هم به جمع پیوستند و همه برای استراحت بعد از ظهر به آسایشگاه رفتیم و روی تختها ولو شدیم. دم غروب رنجبر آمد و خبری به بچهها داد که آسایش را از آسایشگاه گرفت. گفت: بچهها آماده باشین که فردا آنکارد و وضعیت ظاهری چک میشه... هنوز این حرف از دهان رنجبر در نیامده بود که چند نفر لباسهایشان را دست گرفتند و رفتند برای شستن آن . این خبر خستگی را به جانمان گذاشت...
ادامه دارد...
4747