۲ نفر
۹ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۰

هفته سوم و چهارم

ابوالفضل حیدردوست: نسبت کلاس‌های رزم انفرادی با نیروی زمینی مثل هوا و ریه است. در اهمیت کلاس‌های رزم همین کافی است که از هفته دوم تا یک روز مانده به پایان دوره برنامه ریزی شده بود. کلا برای دسته ما کابوسی جدی بود. شب های رزم انفرادی بچه‌ها بدون سر و صدا می‌خوابیدند و کوله‌هایشان را می‌بستند... با این وجود الان که فکر می‌کنم، می‌بینم یکی از ماندگارترین خاطرات دوران آموزشی همین کلاس‌های رزم بود.

در کلاس‌های رزم انفرادی همه دانستنی‌هایی که یک سرباز نیاز دارد بداند آموزش داده می‌شد. کنج و سوک... تخمین مسافت... قواعد استتار... نگهبانی... سنگربندی و خیلی مطالب دیگر. مسلما تنها کلاس عملی‌ طولانی‌ای که در دوران آموزشی برگزار شد همین بود. تربیت بدنی هم عملی بود و هر هفته حداقل 8 جلسه داشت، اما چون مربی ما مسئول غذای پادگان بود و اغلب کلاس‌ها دو ساعت قبل از ظهر برگزار می‌شد، ما در اختیار ارشد ورزش بودیم که او هم از خودمان بود و کلاس به خنده می‌گذشت... یا در کلاس‌های جنگ نوین که کلا 10 جلسه بود، فقط روش ماسک‌زنی و دویدن با ماسک را تمرین کردیم و باقی‌اش به حرف گذشت. اما این رزم انفرادی کم کم جان بچه‌ها را می‌گرفت. کلاس‌هایش خیلی جدی بود و مربی‌اش با هیچ شوخی‌ای کنار نمی‌آمد.

شنبه که پا به پادگان گذاشتم برنامه سین، 4 جلسه قبل از ناهار را رزم انفرادی تعیین کرده بود. وقتی برنامه را دیدم شیرینی مرخصی کمی به کامم تلخ شد. باید کوله‌را کامل می‌بستم. کوله هم تنها نبود یک پتو را باید داخل کوله کوچک جا می‌دادیم، یک پتو را نعل اسبی روی کوله می‌بستیم. بند حمایل و فانوسقه هم با خودش کلی وسیله داشت. بیل را هم باید روی کوله می‌بستیم و کلاه‌خود را سرمان می‌گذاشتیم. مسئول کلاس‌مان هم که ستوان دوم بود روی منظم بودن و منظم بستن ساز و برگ نظامی حساسیت خاصی داشت، برای همین ساعت‌های رزم انفرادی، همه عزا می‌گرفتند.

صبحانه را که تخم‌مرغ و کره و نان بود از سلف گرفتیم و توی سرمای صبح خوردیم. صبحگاه مشترک با اسلحه برگزار شد و ساعت 8 باید می‌رفتیم سر کلاس رزم... مربی رزم آمد دم گروهان و به ارشد گفت: آماده باشید که می‌رویم کوه‌نوردی...
راه افتادیم و بعد از نیم ساعت پیاده روی رسیدیم پای کوه. در دو خط ایستادیم و مربی کلاس گفت به همین شکل بروید بالای کوه... یک ساعت کوه نوردی طول کشید تا به یک موقعیت مناسب رسیدیم. مربی همانجا بچه‌ها را نشاند و در مورد شیب و ضد شیب توضیح داد و گفت موقعیت دشمن و سنگر گیری باید در جنگ چطور باشد. کنج و سوک را به صورت عملی نشان‌مان داد. یک ساعت دیگرش دم گروهان بودیم، با کوهی از خستگی!... نیم ساعت مانده به اذان توی آسایشگاه ولو شدیم؛ اغلب روی تخت‌هایشان رفتند و چرتی زدند. وقتی برای نماز به خط شده ‌بودیم فرمانده آمد و سه خبر داد...

خبر اول اینکه برای 24 دی که اربعین بود، هر که خواست مرخصی می‌دادند. دوم کلاس‌های اخلاق بعد از ظهر با رزم انفرادی جا‌به جا شده و باید برویم سر کلاس رزم. خبر سوم که خبر شومی بود فرمانده کدهایی را خواند که آنکاردشان را خراب کرده بودند. گفت: "روز اول توجیه شدین که تو ساعت اداری از 7 صبح تا 4 بعدازظهر نباید آنکاردهاتون خرابه باشه. برای تنبیه نفری یک نمره تنبیهی تو پرونده‌تون درج می‌شه." همین باعث شد خبر مرخصی به کام خیلی‌ها تلخ شود.

ناهار کوبیده بود. کبابی سرد با برنجی کاملا خشک که با هیچ مکملی هم نمی‌شد خورد، اما خستگی کوه‌نوردی و گرسنگی موجب شد تا بعضی، همین غذا را هم دوباره زمان بار عام! (زمانی که همه غذا می‌گرفتند و ارشد آشپزخانه داد می‌زد که هر کس غذای اضافه می‌خواهد بگیرد. معمولا این اتفاق چندبار در هفته می‌افتاد) بگیرند.

دو ساعتِ رزم، دوباره کوهنوردی داشتیم، اما این‌بار برای آموزش نگهبانی. مربی ما را به کوه دیگری برد که مسیر مالرو داشت. نزدیکی موتورخانه گردان همه را به خط کرد و در مورد شیوه‌های ایست کشیدن و خلع سلاح توضیح داد.

ماجرا هم از این قرار بود که به محض دیدن فردی ناآشنا، نگهبان باید با صدای رسایی ایست بکشد. بعد طرف که ایستاد بگوید: کیستی؟... طرف باید بگوید: آشنا... و نگهبان: آشنا کیست... و طرف مثلا بگوید پاسبخش... و نگهبان: رمز شب را بپرسد. اگر درست بود که هیچ اگر اشتباه بود حالت آماده باش را حفظ کرده و بگوید: سلاح سرد و گرم با دست چپ به زمین، دو قدم به سمت راست... و بعد از انجام این کار طرف یک دور کامل بچرخد و روی زمین به صورت شنا قرار بگیرد؛ بدون هیچ‌تکانی تا نگهبان به پاسدارخانه بی‌سیم بزند و برای کمک بیایند.

این کار را دو به دو همه انجام دادند. در این میان گاهی به شوخی برگزار می‌شد. نوبت به ناصر و مجتبی رسید. ناصر ایست کشید و رمز شب را پرسید. مجتبی مثلا اشتباه گفت. ناصر گفت سلاح سرد و گرم به زمین. مجتبی با عشوه سلاحش را زمین گذاشت. بعد ناصر خواست تا مجتبی دور خود بچرخد. مجتبی قری به کمر داد و یک دور چرخید. خنده بچه‌ها بالا گرفت. مربی خندید... اما جلو رفت... به مجتبی گفت همانجا که هست روی زمین بخوابد. ناگهان عصبانی شد و گفت: "فکر کردی اینجا کجاست؟! من تو را ادب می‌کنم. شنیده بودم که پسر دلقکی هستی اما نه اینقدر... "

یک ربع مانده به پایان کلاس، مربی آموزش را تعطیل کرد و همه را به خط کرد تا غلت خوردن مجتبی را به سمت پایین و سینه خیز آمدن به سمت بالا را ببینند. نایی برای او نمانده بود. کلاس تعطیل شد و مربی گفت: "مجتبی خودش را به عقیدتی پادگان معرفی کند." با پادرمیانی بچه‌ها مربی از گناه مجتبی گذشت کرد، اما آوازه این کارش در تمام گروه‌هان‌ها پیچید. هر کس بچه‌های گروهان ما را می‌دید، می‌پرسید:‌ "کد 62 کیه که سر کلاس رزم قِر داده...؟"
شنبه خیلی زود به پنج‌شنبه رسید و مرخصی‌ها امضا شد. مشهدی ها نرفتند. چون کلا اگر قرار بود با اتوبوس بروند باید می‌رفتند ساک‌ساک می‌کردند و بر می‌گشتند؛ از پادگان تا مشهد یک نفس حداقل 21 ساعت راه بود...
قبل از رفتن مژده خوبی به همه داده شد. در شامگاه، فرمانده گردان آمد و ضمن تسلیت اعلام کرد که "به دلیل امتحانات کنکور کارشناسی ارشد، احتمالا 24 بهمن دوره تمام می‌شود. برای همین آنها که ثبت نام کردند، مدرک بیاورند، اگر به حد نصاب رسید، همه را تعطیل می‌کنیم..." خبر بعد این بود که به احتمال زیاد از 29 دی تا 4 بهمن میان‌دوره است. میان‌دوره هم به دلیل دو تعطیلی در هفته است... همین خبرها موجب شد تا خیلی‌ها که مرخصی گرفته بودند، مرخصی 48 ساعت خود را به مرخصی شهری تبدیل کنند و توی پادگان بمانند و هفته بعد به مرخصی بروند.
اما من آمدم خانه... با شوقی وصف‌ناپذیر. در 20 روز گذشته این دومین باری بود که به خانه می‌آمدم. چیزی که اصلا انتظارش را نداشتم. این مرخصی‌ها خیلی ارزش داشت، چون می‌شد حداقل به بعضی کارهای عقب مانده رسید و برای میان‌دوره حداقل یک کتاب برای ویراستاری گرفت...

ادامه دارد...

4747

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 205271

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
8 + 7 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • me IR ۱۳:۰۴ - ۱۳۹۱/۰۱/۱۰
    1 1
    کوبیده ؟ نیمرو؟