۱ نفر
۱۲ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۰

هفته پنجم، ششم و هفتم

ابوالفضل حیدردوست: 5 بهمن... چهارشنبه... ساعت 3 صبح... دوباره فرودگاه... کرمانشاه و در نهایت جلوی در دژبانی وسایلم وارسی شد. فرصت زیادی برای خواب نبود... وارد آسایشگاه که شدم سرد بود و شوفاژها خاموش. عده کمی که زودتر برگشته بودند پتوی دیگران را روی خود انداخته و خواب بودند. برای اولین بار خلوتی آسایشگاه موجب شد، بغض گلویم را بگیرد و احساس غربت کنم. واقعا توی این سن و سال اینجا چه می‌کردم؟ به من می‌گفتند پیرمرد. بزرگترین فرد توی گروهان امین بود با یک سال اختلاف سن با من. باقی بچه‌ها بالاتر از 24 سال سن نداشتند... حتی بسیاری از فرماند‌هان... فرمانده گروهان ما متولد 66 بود، فرمانده گردان که فرزند شهید بود 64 و... هر چند آمار یک نفر دیگر را هم توی حسینیه درآوردیم. مردی بود با ریش‌های جو گندمی و چهره‌ای شکسته. متولد 1355 و از کاروان معافیت‌ها جامانده بود... او هم با زن و بچه آمده بود خدمت... گویا چاره دیگری هم نداشت... به بن بست رسیده بود...

پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم. صبح ساعت 5 که چراغ‌ها را برای بیدارباش روشن کردند، جز چند نفر، باقی تازه از راه رسیده بودند و مشغول عوض کردن لباس‌ها شدند. دوباره خدمت آغاز شد... اما این بار خیلی متفاوت‌تر از دوره اول...
همان اول صبح فرمانده گردان آمد و آب پاکی را روی دست‌مان ریخت. گفت تصویب شده که 24 بهمن ترخیص بشین، برای همین فرصت کمه و باید کلاس‌ها فشرده‌تر برگزار بشه. از هفته آینده پنج‌شنبه و جمعه هم کلاس دارین.
برنامه سین روی برد رفت و کابوس رزم انفرادی شروع شد، آن هم چه کابوسی...
اینجا باز هم تأکید می کنم، الان که نشسته‌ام و خاطراتم را مرور می‌کنم، می‌بینم کلاس‌های رزم شیرین‌ترین کلاس‌ها بوده، اما قضیه از آنجا دراماتیک می‌شود که در حال و هوای مرخصی، با لباس های اتو کرده و تمییز سر کلاسی حاضر شدی که کار عملی در آن حرف اول و آخر را می‌زند.
مربی آمد و چون کلاسی برای دسته ما وجود نداشت کار را در حیاط دنبال کرد. همه به صف شدیم و گفت می‌خواهم خیز بلند، خیز کوتاه و پشت خیز را آموزش بدهم و تمرین کنیم... زمین خیس و گل بود. خودش اولین نفری بود که روی زمین دراز کشید و سینه‌خیز به روش خیز بلند را یاد داد،‌ بعد خیزکوتاه و بعدتر هم پشت خیز...

تا ساعت 10.30 باید این حرکات را تمرین کردیم تا جایی که مربی راضی شود. صف آخر بودن اینجا به دردم خورد، چون بچه‌هایی که سینه خیز رفته بودند، یک مسیر را از گل تمییز کرده بودند و تنها خیسی به آسفالت مانده بود. چند قدم که رفتم فرمانده چشمش به من خورد و گفت: خوب است برو کنار بنشین. اما باقی بچه‌ها حداقل 50 متر مسیر را سینه خیز می‌رفتند تا یاد بگیرند در شرایط حساس چگونه خود را به دشمن نزدیک کنند. هر کس بلند می‌شد، می توانستی به راحتی باور کنی که این سرباز یک ماه است در این پادگان حمام نرفته و در حال آموزش است. کلاس به خوبی و خوشی! و البته سلامتی تمام شد. و ما ماندیم با لباس‌های خاکی و گلی تا آخر هفته...

شنبه سر صبحگاه مشترک دوباره برای اردو و برگزاری بهتر کلاس‌ها توجیه شدیم... کلاس‌هایی که با میدان تیر روزانه، شبانه و همچنین پیاده روی شبانه و رزم شبانه تمام می‌شد...

اردو از دو هفته مانده به پایان دوره تبدیل به کابوس شده بود. بچه‌ها به هر مربی که می‌رسیدند از اردو و زندگی در شرایط سخت می‌پرسیدند. شایعه در اینجا بود که خیلی بالا گرفت. شایعه شده بود که در اردو روزی یک قمقمه آب می‌دهند و روزی یک وعده غذای گرم که کنسرو است. شایع شده بود یک روز در اردو باید 70 کیلومتر پیاده روی کنیم و خلاصه کلی حرف های مفت و بی‌اساس دیگر... اما در کنار این، شایعه‌های دیگری هم مطرح می‌شد، از جمله اینکه اگر برف و باران بیاید اردو تعطیل می‌شود و ما تا موقع رفتن توی پادگان می‌مانیم.

همه اینها حرف بود و فرماندهان هم صلاح می‌دانستند چیزی از اردو نگویند تا بتوانند از این شایعات در جهت هدایت بهتر گروهان استفاده کنند. گاهی مربی رزم، بچه‌ها را می‌ترساند و می‌گفت:‌ دعا کنید در اردو من مربی‌تان نباشم، که اگر باشم وای به حال‌تان...

هفته پنجم تمام شد و هفته ششم آموزشی را تا نیمه به خوبی پشت سر گذاشتیم. هفته ششم و هفتم یکی از سخت‌ترین دوره‌های آموزشی را تجربه کردیم. سرمای هوا به برف و باران رسید. زمین گل و آسمان ابری... ناصر هم در گروهان شایعه کرده بود که هواشناسی هفته آخر بهمن را برفی پیش‌بینی کرده است. اما سردی هوا و باران و برف موجب کنسل شدن برنامه ها نشد.

صبح شنبه 15 بهمن روی برد نوشته شد که شب پیاده‌روی شبانه است. پیاده روی شبانه برای آمادگی برای اردو بود. در این پیاده روی که 10 کیلومتر بود، باید با شرایط سخت آشنا می‌شدیم و مربی‌ها هم وضعیت جوی و راه مسیریابی در شب را آموزش می‌دادند. ساعت 7 شب حرکت کردیم و 11 توی گروهان بودیم... در حالی که هم پیاده روی به ما چسبید و هم نایی برایمان نمانده بود.

یکشنبه دوباره روی برد رفت که شب، رزم شبانه داریم. مرخصی‌ها حتی مرخصی شهری در دو هفته پایانی لغو شده بود و همین روزنه‌های امید برای فرار از فوق‌برنامه‌ها هم بسته شده بود. رزم شبانه در سرمای هوا یک ساعت بیشتر طول نکشید. چون برنامه این بود که وضعیت ستاره‌ها و حرکت در شب را یاد بگیریم و تمرین کنیم. مربی خیلی سخت نگرفت و ما به آسایشگاه برگشتیم.

فشرده شدن کلاس‌ها گروهان را خسته کرده و بود و این را، هم فرمانده گروهان و هم مربی‌ها می‌دانستند. برای همین کلاس‌ها اغلب به خاطره گویی و تمرین درس‌ها می‌گذشت. خوابیدن هم در کلاس‌های عقیدتی خیلی سخت گرفته نمی‌شد...

دو شب قبل از برگزاری اردو یعنی 17 و 18 بهمن برای ما روز تیراندازی بود. روزی که فکر کنم خاطره‌اش تا همیشه باقی بماند...

ادامه دارد...

4747

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 205647

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 4 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 4
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • سرباز سابق IR ۱۶:۰۳ - ۱۳۹۱/۰۱/۱۲
    8 2
    چون می گذرد غمی نیست ............
  • بدون نام RU ۱۸:۱۰ - ۱۳۹۱/۰۱/۱۲
    0 8
    آقا بي خيال ادامه اين دادستان بشيد. يه مطلب مفيد يا سرگرم كننده بزاريد.
  • بدون نام IR ۲۳:۵۲ - ۱۳۹۱/۰۱/۱۲
    6 0
    خیلی از این بخش خوشم میاد هر روز دنبال قسمت جدید ترش میگردم البته فکر کنم بعضی دوستان نظامی به دلیل امنیتی بودن از این بخش راضی نباشن
  • احمد IR ۰۲:۰۱ - ۱۳۹۱/۰۱/۱۳
    6 2
    این بابا خیلی وضعش خوبه! با هواپیما میاد، با هواپیما میره، زن داره، خونه داره، حتما بابت غیبتاش هم عفو خورده! ما چطوری با ماهی چندرقاز خدمت کردیم این بابا چطور!!!