گروه اندیشه: مقاله زیر که توسط امیر فرشباف در گروه اتاق فکر روزنامه ایران با رویکرد فلسفه سیاسی تهیه شده تلاش دارد به زمینه های شکل گیری ترامپیسم در ایالات متحده بپردازد. او در مقدمه ای که بر مقاله نوشته می نویسد: «۱۸۰ روز از روی کار آمدن دولتی در ایالات متحده میگذرد که رکورد تعداد چالشها و بحرانهای ملی و فراملی را شکسته است؛ ترامپ متأخر که با دریایی از وعدهها توانست کامالا هریس، رقیب دموکراتش را شکست دهد، اکنون در طوفانی از بحرانهای ریز و درشت گرفتار شده است؛ از درگیریهای متعدد حقوقی و بحرانهای امنیتی زودرس و چالشهای اقتصادی و حوادث طبیعی گرفته، تا اقداماتی که آشکارا با وعدههای او در تعارضاند؛ اقداماتی مانند حمله نظامیبه تأسیسات هستهای ایران و پاسخ متقابل تهران، عدم تحقق صلح در فلسطین اشغالی و اوکراین، تشدید شکافها در کابینه و حذف زودهنگام متحدان و ایجاد فضای عدم قطعیت در تصمیمگیری و....
با این حال، در این نوشتار قرار نیست کارنامه دولت دوم ترامپ در بازه ششماهه اول ارزیابی شود؛ بلکه سعی میشود از لایه رویدادها و روندهای جاری عبور کرده و بنیادهای فرهنگی و نظری تحقق وضعی جدید در تاریخ ۲۵۰ ساله ایالات متحده را به قدر وسع بکاویم تا به ادراکی روشنتر و احیاناً عمیقتر درباره ماهیت این «آمریکای جدید» و علل ظهور آن دست پیدا کنیم. پیدایش یک طبقه اجتماعی جدید در آمریکا که در حال توسعه قدرت و اختیارات خود در ساختار سیاسی ایالات متحده است، پرسشهای زیادی پیرامون چیستی این طبقه و چرایی ظهور آن و آینده جامعه آمریکا ایجاد کرده است؛ طبقه یا جریانی که هرچند خودش معلول سلسلهروندهایی تاریخی، فرهنگی و اجتماعی است، اما از این پس، خود به عنوان یکی از تأثیرگذارترین جریانهای سیاسی و اقتصادی، صورت جدیدی به ماهیت و هویت آمریکا خواهد بخشید؛ طبقهای متشکل از الیگارشهای فنسالار یا به قول خودشان «میلیاردرهای سیلیکون ولی» که در پیوند با پوپولیسم ترامپ، موجبات حدوث وضعی جدید و غریب را در ایالات متحده فراهم کردهاند.
به اعتقاد نگارنده، این رویداد، نه یک پوستاندازی مدنی صرف، بلکه نوعی تبدل ماهیت اجتماعی است که با پرسشهای روبنایی نمیتوان آن را تحلیل کرد. فهم این تجدید حیات فرهنگی، صرفاً با روشهای علوم تحصلی نیز ممکن نیست و علاوه بر بررسیهای اجتماعی باید به استقبال پرسشهای بنیادیتر رفت. شاید یکبار دیگر مانند کریستوف کلمب لازم باشد «آمریکا» کشف شود؛ البته پرسش اصلی اینبار مانند پرسش کلمب، ناظر به «کجاستی» آمریکای جدید نیست، بلکه پرسش از چیستی آن است. برای نزدیک شدن به پاسخ این پرسش که «آمریکای جدید چیست؟» از منظرهای متنوعی میتوان تحولات سیاسی ایالات متحده را بررسی کرد؛ مثلاً هم میتوان از جهت جامعهشناسی سیاسی، تعیین سیاستورزی در آمریکا توسط گروهها و نیروهای اجتماعی را مطالعه کرد و هم میتوان از نظرگاه فلسفه سیاسی این پدیده را بررسی کرد که در این نوشتار، سعی میشود از این موضع اخیر، ماهیت آمریکای جدید را تحلیل کرد. برای چنین کاوشی بهتر است از یک سو، ریشههای تاریخی این پدیده نوظهور را بازخوانی و از سوی دیگر اجزای تشکیلدهنده آن را تحلیل و بازشناسی کرد.» این مقاله در زیر از نظرتان می گذرد:
کلمات چگونه کار میکنند؟
عنوان فوق برگرفته از نام کتاب جی. ال. آوستین فیلسوف زبان متعارف است که به مثابه ام الکتاب مکتب آکسفورد شناخته میشود. حال پرسش این است که فلسفه زبان را با فلسفه سیاسی چه کار؟! مشخصاً مشکل اصلی در معرفی و بررسی طبقه جدید حکمرانان آمریکایی این است که هنوز نه مفهوم معین و پیراسته و مقبولی در تعریف آن وجود دارد و نه واژهای که بتواند نشانهای دال بر آن مفهوم و مصداق باشد؛ مانند نوزادی که هنوز برایش نامیانتخاب نکردهاند! برخی این جریان را «تکنوپوپولیست» میخوانند و برخی دیگر «تکنولیبرتارین» و «تکنوالیگارش» و برخی هم کل واقعیت آن را در کوتهنوشت «ترامپیسم» خلاصه میکنند.
حال کمکی که الگوهای فلسفه زبان به این بررسی میکنند این است که از طریق ارائه فرمهای تحلیل مفهومی، درک واقعیات را تسهیل میکنند. به تعبیر روشنتر، با تحلیل و تجزیه این پدیده پیچیده جدید به اجزای مفهومیبسیط تر، شاید بتوان ادراک واضحتر و متمایزتری درباره واقعیت آن کسب کرد و در گامهای بعد با سهولت بیشتری بتوان درباره نسبت آمریکای جدید و ریشههای تاریخی و فکریاش سخن گفت؛ آمریکای جدیدی که با ظهور «ترامپیسم» مقارن شده است، هویت تازهای است که از جهاتی، اتصالاتی با ریشههای قدیمیاش دارد و از جهاتی دیگر، از آمریکای کلاسیک منقطع و گسسته است.
«ترامپیسم» پدیدهای مرکب است که از اجزای متفاوت و بعضاً حتی متعارضی تشکیل شده است، ترامپیسم را نمیتوان به عنوان یک کل طبیعی ملاحظه کرد که اجزایش فرع بر آن کل هستند و ذیل آن، هویت مییابند؛ بلکه برعکس باید آن را یک کل مجموعی و مصنوعی در نظر گرفت که فرع بر اجزایی است که آن را برمیسازند.
نومحافظهکاری، ملیگرایی، پوپولیسم، لیبرتاریانیسم اقتصادی، رادیکالیسم راستگرا، مسیحیت آخرالزمانی، فضیلتمندی جمهوریخواهانه، فایدهگرایی اخلاقی، ضدیت با بروکراسی سنتی و فن سالاری الیگارش مآبانه و... اجزایی هستند که به نحو صوری در پدیده «ترامپیسم» تجمیع شدهاند و بعید به نظر میرسد که این ترکیب تصنعی، طی یک دوره کوتاه به یک وحدت تألیفی و طبیعی برسد؛ خاصه با توجه به این حقیقت که هر یک از این اجزای مذکور، خود هویتی متعین دارند و به راحتی با سایر گرایشهای جا افتاده متفاوت و متضاد پیوند نمیخورند.
«ترامپیسم» جزو جریان اصلی است؟
پدیده ترامپیسم را میتوان در نسبتی که با جریانهای اصلی سیاست در جهان غرب دارد هم مقایسه و بررسی کرد. تا پیش از بحران پناهجویی در سال ۲۰۱۵، دو طیف راست و چپ میانه به عنوان دو جریان اصلی سیاسی اروپا شناخته میشدند و سایر گروهها و جریانها مانند راست و چپ رادیکال در حاشیه آنها قرار داشتند. با تشدید بحران مهاجرت و تروریسم در اروپا از یک سو، و روی کار آمدن ترامپ در آمریکا و قدرت گرفتن احزاب و چهرههای جریان راست رادیکال از سوی دیگر، هم فضا برای تقویت و گسترش پوپولیسم راستگرایانه فراهم شد و هم برخی طیفهای جریان اصلی مانند راست میانه و محافظهکار، رویکردهای رادیکال در پیش گرفتند و ناخواسته و شاید هم ناخودآگاه، به راست افراطی نزدیک شدند.
به تعبیر دیگر، هم راست رادیکال پوپولیست – که پیشتر برخی هنجارهای کلاسیک اتحادیه اروپا مانند دموکراسی را پذیرفته بود – با مساعد شدن فضا، به جریان اصلی پیوست و هم از طرف دیگر، برخی طیفهای سنتی جریان اصلی به سوی رادیکالیسم متمایل شدند. در حال حاضر در بسیاری از دولتهای اروپایی و آمریکایی، جریانهای راست پوپولیستی حاکم هستند و این میتواند برای دولت جدید ایالات متحده اتفاق خوشایندی باشد؛ ایتالیا، مجارستان، روسیه، آرژانتین، بلاروس و هلند از جمله کشورهایی هستند که جریان راست ملیگرا و پوپولیست بر آنها حاکم است و بسیاری از کشورهای دیگر مثل انگلیس، آلمان، فرانسه، اتریش و رومانی، پرتغال و لهستان هم هستند که دولت جدید آمریکا علاقه دارد در آنها جریان راست رادیکال به قدرت برسند.
با این حال مقاومتهای شدید و غلیظی در برابر راهیابی جریان راست افراطی به جریان اصلی سیاست در جهان، خصوصاً در اروپا و آمریکا صورت گرفته است که بازخوانی خود این موضوع نیز میتواند مهم و جالب توجه باشد.
عمده این مقاومتها در اروپا به دلیل تهدیدی است که از ناحیه این جریانها علیه دموکراسی و هنجارهای جاافتاده اخلاقی و سیاسی و پیمانهای جمعی اقتصادی و امنیتی مانند ناتو و اتحادیه اروپا وجود دارد، و در آمریکا هم حمله بیسابقه ترامپیستها به بروکراسی مسلط، یکی از مهمترین تهدیداتی است که بیانگر تشدید و تعمیق چالشهای آینده این نوزایی سیاسی و اجتماعی در ایالات متحده است.
«نگاهی به خاستگاههای فکری ترامپیسم»
پدیده نوظهور «ترامپیسم» را همان گونه که پیش از این اشاره شد، از زوایای مختلفی از جمله روانشناسی سیاسی و جامعهشناسی سیاسی میتوان بررسی کرد. این نظرگاهها با وجود امتیازاتی که دارند، ماهیتاً نسبت مستقیمیبا سرچشمههای نظری پدیده مورد بحث ندارند و برای شناخت زمینی که «آمریکای جدید» ریشه در آن دارد، باید به تاریخ فلسفه سیاسی رجوع کرد. باز همانطور که ذکر شد، ترامپیسم پدیدهای مرکب از اجزا است که آن اجزا، هر یک تعین تاریخی خاص خود را دارند. از این وجه، برای درک ریشههای این پدیده باید قطعات آن را بازخوانی و بازشناسی کرد که مستلزم پژوهشی مفصل است و در اینجا صرفاً به اشاراتی اجمالی اکتفا میشود.
به لحاظ تاریخی، انقلاب فرانسه در اواخر قرن هجدهم مبدأ ظهور جریانهایی شد که در سدههای بعد هم تداوم داشته و جریانهای اصلی سیاسی در غرب، خصوصاً اروپا را تشکیل دادند. به تعبیر دیگر، سه جریان اصلی سیاسی در اروپا یعنی چپ، راست میانه و راست رادیکال هر یک امتداد و استمرار یکی از سه نحله کلاسیک قرن هجدهم است.طیف چپ که اکنون توسط احزاب سوسیالیست – از سوسیال دموکرات میانهرو تا مارکسیسم ارتدکس - نمایندگی میشود، امتداد جنبشی است که دیدرو و دولباخ و هلوسیوس و جمعی از اصحاب دایرةالمعارف پیشگامان آن بودند؛ گروهی که قائل به تغییرات رادیکال اجتماعی و سیاسی بنیادین و برابری ذاتی مدنی و نفی هرگونه سلسله مراتب اجتماعی بودند و به دلیل جایگاهشان در مجلس فرانسه، یعنی سمت چپ پارلمان به «چپها» معروف شدند.
کارل مارکس و فردریش انگلس، با تدوین و تألیف مانیفست کمونیست، صورت جدیدتر و انقلابیتری به این جریان بخشیدند.در مقابل این گروه باید به طیف «راست» یا محافظهکار اشاره کرد که آنها نیز به مناسبت جایگاهشان در مجلس فرانسه با این نام شناخته میشدند. محافظهکاران که به سیطره نظم و تقدیری الهی و جبرآلود معتقد بودند، برخلاف چپها قائل به اصلاحات تدریجی مبتنی بر منطق «هزینه-فایده» بودند و بر همین اساس، نابرابریهای موجود را هماهنگ با وضع طبیعی میدانستند. نمایندگان این طیف در قرن هجدهم «ادموند برک» اندیشمند ایرلندی و نویسنده کتاب مشهور «تأملاتی درباره انقلاب فرانسه»، فردریک دوم پادشاه پروس، دیوید هیوم فیلسوف تجربهگرای اسکاتلندی و ولتر نویسنده فرانسوی و طیف گستردهای از روشنفکران انگلیسی و آمریکایی بودند.
در کنار این دو نحله متعارض، باید به یک جریان سوم هم اشاره کرد که در عرض دو جریان مذکور رشد کرد و از جهاتی متأثر از آن دو بود و از جهاتی دیگر، مؤثر بر آنها. نماینده اصلی این طرز فکر ژان ژاک روسو است. تفکر روسو، هم به دلیل ابهامهای منطقیاش و هم به دلیل تصریحات تفسیرناپذیرش، مبدأ انواع مختلفی از سیاستورزی بوده است. روسو از یک سو منادی ملیگرایی بود و از سوی دیگر، به دلیل فاسد انگاشتن تمدن جدید و توجه ویژهای که به دموکراسی یونانی داشت، نوعی دموکراسی واپسگرایانه جمعمحور ملی را پیشنهاد کرد. او همچنین بر اساس مفهوم «اراده عمومی» که در قلب اندیشه سیاسی او جا دارد، صورتی از فضیلتمندی اجباری را مطرح کرد که تداعی کننده آرمانشهر افلاطون است. بر حسب این موارد، روسو را میتوان یکی از آبای معنوی جریان راست رادیکال و ملیگرا دانست.
صورتهای دیگری از این تفکر توسط اندیشمندان بعدی مثل هگل، نیچه، اشپنگلر و هایدگر دنبال شد. حال چگونه میتوان بین یک پدیده چندوجهی معاصر با جریانهای فکری قرن هجدهم پیوند برقرار کرد؟ در تحلیل پدیدهای مانند «ترامپیسم» همانطور که گفته شد، درست است که شاخصههای نوینی مانند پوپولیسم و فنسالاری پیشرفته (High-Technocracy) و نومحافظهکاری قابل تشخیص است؛ اما مفاهیمیمثل «ملیگرایی» و «محافظهکاری سنتی» و «جرگه سالاری» (Oligarchy) ریشههای تاریخی کهنتری دارند. خلاصه الکلام اینکه «ترامپیسم» در آمریکای جدید به لحاظ فلسفه اخلاق، مبتنی بر پایههای فایدهباوری عملگرایانه و از جهت ریشههای نظری سیاست خارجی، دنبال کننده نوعی واقعگرایی (Realism) برآمده از اندیشه سیاسی ماکیاولی و هابز است و به لحاظ فلسفه سیاسی، مرکب از اجزای مفهومیمتنوعی است؛ از یک سو، برخی شاخصههای محافظهکاری کلاسیک مثل مقرراتزدایی و تقابل با بروکراسی را دنبال میکند و از سوی دیگر، از اقتدارگرایی پوپولیستی معاصر پیروی میکند.
هم ملیگرا است، و هم منادی نوعی مسیحیت آخرالزمانی که البته این پیوند اخیر – یعنی نسبت مسیحیت و دولت – نه تنها مصنوعی نیست، بلکه پیوندی معنوی و تاریخی است؛ ایده «دولت حداقلی» در لیبرالیسم کلاسیک جان لاک و لیبرالهای متأخر، در آموزههای مسیحیت اولیه، ازجمله الهیات پولوسی، مفهوم «گناه اولین» و انسان مفطور با گناه و متعاقباً ایده «دولت به مثابه شر لازم» در اندیشه آگوستین و سایر آبای کلیسا ریشه دارد. به لحاظ معرفت شناختی نیز دو نوع مواجهه متفاوت با عقلگرایی را در رژیم سیاسی جدید ایالات متحده میتوان تشخیص داد: اول، مواجهه محافظهکارانه با عقل که مبتنی بر نقد عقل محض و تردید در خردورزی روشنگری است؛ در این سنخ مواجهه، عقل به تنهایی کافی نیست و نیاز به یک عامل استعلایی مانند دین دارد و دوم، مواجهه فنسالارانه با عقلانیت، یعنی تأکید بر خرد ابزاری به جای خرد محض است.
۲۱۶۲۱۶