به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به نقل از ایبنا، نیره حیدری: کتابخانه مهدی موعود، از کتابخانههای قدیمی استان چهارمحال و بختیاری است و داستانهای جالبی دارد. این داستان را از زبان عموزادگان داوودی بخوانید.
ماجرا سال ۵۶ از یک دکه ساده کتابفروشی در فلکه آبی یا میدان ۱۲ محرم امروزی شروع شد. نه مغازهای بود، نه ساختمانی رسمی. فقط یک سازه ساده در مجاورت عکاسی صبوری. نه مالک داشت و نه سودی در کار بود. فقط چند جوان مؤمن، فیسبیلالله آن را اداره میکردند.
مصطفی و لطفالله داوودی، عموزادههایی که آن روزها دانشجو بودند، با کمک دوستانشان، کتابها را از قم، تهران و اصفهان بهسختی میآوردند. گاهی با نیسان، گاهی با اتوبوس، گاهی با کول و دست. آنها در پوشش سایر کتابها، آثار دکتر شریعتی، اعلامیههای امام و نشریات انقلابی را در بین مردم توزیع میکردند. گاهی کتابهای ممنوعه آن روز را زیر جلد کتابهای رسمی پنهان میکردند، گاهی فقط یک نسخه را برای نمونه میگذاشتند و بقیه را از انبار میآوردند.
یکی از خاطرههای ماندگار آن روزها، مربوط به نمایشگاه کتابی است که برگزار شد تا در پوشش سایر کتابها، اعلامیههای امام، نوار کاست و کتابهای انقلابی توزیع شود. آن زمان باید برای برگزاری نمایشگاه از ساواک مجوز میگرفتند. لیست کتابها که برای ساواک ارسال شد، کتب مرتبط با شاه به آنها اضافه شد. برادران داوودی چند جلد از آن کتابها را برای پوشش هدفشان آوردند و روی سایر کتابها گذاشتند. وقتی افسر شهربانی با چهرهای آرام و نگاهی تیز برای نظارت آمد، نگاهی به کتابها انداخت و گفت: «کتاب ماموریت برای وطنم کجاست؟» مصطفی با لبخند گفت: «بفرمایید، فقط یکی گذاشتیم برای نمونه. هرکس خواست، اسمش را یادداشت میکنیم و براش میاریم.» افسر لحظهای مکث کرد، نگاهی به قفسههای زیرین انداخت و با لحنی که هم هشدار بود و هم مهربانی گفت: «میدونم چیکار دارید میکنید، مواظب باشید!» این را گفت و رفت. همین لبخند، در آن روزهای سخت، دلگرمی بود. نشانهای از اینکه کسانی بودند که میفهمیدند این دکه، فقط محل فروش کتاب نبود، سنگر بود، امید بود، صدای بیصدای مردم بود.
اما این سنگر، دو بار در سال ۵۹ توسط منافقین آتش زده شد. بار دوم، همزمان با آتش زدن دفتر حزب جمهوری اسلامی بود؛ آتشسوزی به قدری شدید بود که چیزی به غیر از آهنپاره از آن سازه باقی نماند. بعد از انقلاب، با کمک بچههای جهاد، دکهای ششضلعی ساخته شد. با قفسههایی که دور تا دورش را گرفته بودند و سقفی که خودش انبار کتاب شده بود. آنقدر با دقت ساخته شده بود که حتی پشت پنجرهها و زیر قفسهها هم جا برای کتاب داشت. اسمش را گذاشته بودند: کیوسک کتابفروشی شهید سعید لطفی. سازهای ساده، اما با طراحی اختصاصی برای کتاب. با کمک کارگاههای جوشکاری و حمایت جهاد، قفسههایی ساختند که دور تا دور مغازه را گرفت. انباریِ کوچک سقف، محل نگهداری کتابهای انقلابی بود.
اما آنچه این دکه را از یک کتابفروشی معمولی جدا میکرد، چهار بلندگویی بود که مثل گلدسته، بالای کیوسک نصب شده بودند. از همین بلندگوها بود که اخبار جنگ، اطلاعیههای عملیاتها و حتی هشدارهای بمباران هوایی به مردم اعلام میشد. گاهی صدای نوار سخنرانی امام، گاهی اعلامیههای سپاه و گاهی فقط یک آیه از قرآن، در دل شهر میپیچید. این دکه، سنگر فرهنگی شهر شده بود. کتابهایی با تصویر امام خمینی (ره)، شهدا، نوارهای صوتی، قرآن و نشریات انقلابی در آن عرضه میشد.
و بعد، صبح روزی رسید که دردش هنوز در دل داوودیها مانده. سال ۶۴ بود که مأموران شهرداری آمدند. دکه را به بهانه سد معبر، مثل جنازهای از جا کندند. کتابها از توی دکه که با جرثقیل بالا برده شده بود، توی جوی آب ریختند. بلندگوها خاموش شدند و صدای شهر بیصدا شد. مردم فقط نگاه کردند. نه اعتراضی، نه دفاعی. فقط نگاه. آن روز، فلکه آبی بیروح شد. داوودیها هم آنجا بودند. میگوید: «شرافت و اعتبارمان را بردند، بیآنکه حتی بشناسند ما را.»
بعد از آن، داوودیها عقب ننشستند. تهمانده کتابها را جمع کردند، به طبقه دوم مسجد امامیه، دفتر اتحادیه انجمن اسلامی دانشآموزان بردند و فعالیت را از نو شروع کردند. در نماز جمعهها، کنار سخنرانیهای حاجآقای تقوی، امام جمعه وقت شهرکرد، نمایشگاه کتاب برپا میشد. حتی از نمایشگاه تهران، کتاب میخریدند و میآوردند. مصطفی یک بار در مسیر تهران تصادف کرد و ۳۵ روز در بیمارستان بستری شد؛ اما باز هم کتابها را رساند.
درنهایت، کتابفروشی مهدی موعود در ساختمان فعلیاش در خیابان مولوی شهرکرد، مستقر شد. مصطفی داوودی با پول بازنشستگی آموزش و پرورش و کمک همسرش خانه مخروبهای را خرید و کمکم بازسازیاش کرد و با ارادت به حضرت ولیعصر (عج) نام نهایی کتابفروشی را مهدی موعود گذاشت. کتابفروشی ساده، اما با روحی بزرگ و پیشینهای درخشان.
داوودیها هیچگاه به سمت فروش لوازمتحریر نرفتند، با اینکه سود بیشتری داشت. هدفشان بالا بردن سطح معرفت دینی مردم بود، نه تجارت. کتابفروشی مهدی موعود، در میان همه کتابفروشیهای وابسته به گروهها، عمر بیشتری داشت و استقلالش را حفظ کرد.
و حالا، آن دکه ششضلعی، بدون بلندگوهای گلدستهمانندش، هنوز وجود دارد. در میان ضایعات فلزی شهرداری، نزدیک حسینیه هرچگانیها. خاموش، خاکخورده، اما زنده در خاطره ما.
۲۵۹