گروه اندیشه: محمدحسن ابوالحسنی یادداشتی نوشته در صفحه اندیشه روزنامه اعتماد. او در نوشته خود به بررسی «ایده نامحسوس» و گسترده در میان گروه های اجتماعی و نخبگان ایرانی می پردازد: اعتقاد به اینکه فلسفه کلید حل تمام مشکلات فردی و اجتماعی (از ناامیدی شخصی تا توسعهنیافتگی جامعه) است. نویسنده این دیدگاه را که آن را "آسیبشناسی فلسفی" مینامد، نقد میکند. ابوالحسنی معتقد است ریشه این مشکل در ذهنیت اسطورهای، فقدان فلسفه علم، عدم شناخت صحیح غرب، یا ناتوانی در اندیشیدن مفهومی است. زیرا آنها راه برونرفت از بحرانها را منحصراً یک راهحل فلسفی میدانند. آنها یک نگرش نخبهگرایانه دارند که فیلسوفان و فرهیختگان را ناجی جامعه میپندارند. و در نهایت آن ها بر اساس یک نگرش تکاملی، جامعه را از وضعیت "جهل" به سمت وضعیت "عقل" و "روشنگری" سوق میدهند در حالی که نویسنده معتقد است در عمل این گونه نیست.
ابوالحسنی استدلال میکند که این نگاه، خواه ناخواه، از الگوی روشنگری قرن هجدهم اروپا یعنی جدال عقل در برابر جهل و خرافات، الگوبرداری کرده است. در مقابل، نویسنده تأکید میکند که جامعه مدنی و نهادهای باثبات سیاسی بر اصلاحات معرفتشناختی و فلسفی تقدم دارند. نویسنده در نهایت نتیجه می گیرد که گرچه مطالعه فلسفه مفید است، اما مشکلات جامعه را نباید صرفاً در حوزه ایدهها و اندیشهها خلاصه کرد. فلسفه فعالیتی فردی و مربوط به حوزه خصوصی است و نمیتواند بهعنوان راهکار اصلی برای حل مسائل حوزه عمومی و اجتماعی به کار رود، زیرا مخاطبان آن همواره عدهای محدود هستند.
****
بعضی ایدهها و افکار رسما در جایی ثبت نشدهاند و دلایل مطمئنی مبنی بر وجود آنها در دست نیست؛ شاید هیچ مورخی زیر بار آن نرود که در گزارش تاریخی خود از یک دوره، آن ایدهها را به حساب آورد، با این حال ما میتوانیم وجودشان را حس کنیم. ما وجود نامحسوس ایدهها را درمییابیم، اما تلاش میکنیم براساس احتیاط عقلی از آنها حرفی نزنیم.
سخن گفتن از ایدههای نامحسوس، دشوار و مناقشهبرانگیز است، اما یکی از ایدههای نامحسوسی که شخصا گمان میکنم در جامعه ما (یا برخی گروههای اجتماعی خاص) ریشه دوانده و در حال گسترش است، این است که فلسفه میتواند به بهبود زندگی شخصی کمک کند یا باعث رشد و پیشرفت جامعه شود. این گروه فلسفه را برای درمان هر معضل و دردی به کار میگیرند؛ از ناامیدی شخصی گرفته تا معضلات اجتماعی. گاهی آسیبشناسی و نسخهنویسی فلسفی ممکن است جدی گرفته شده و در سطوح بالای جامعه و سیاست به کار گرفته شود. مثلا برخی دلسوزان و اندیشمندان چندین دهه است که مدام میگویند جامعه ایرانی باید اصلاح شود و اگر اصلاح نشود نمیتواند مدرن باشد. حال بر سر اینکه اصلاح باید به چه طریق صورت گیرد توافقی وجود ندارد.
برخی معتقدند ذهن مردم ایران همچنان در عالم اسطوره و خرافه سیر میکند و مادامی که ذهنیت اسطورهای را رها نکرده و به ذهنیت تجربی و مشاهدهگرا روی نیاورد، نمیتواند مدرن باشد. برخی دیگر معتقدند آنچه دنیای مدرن را شکل داده معرفتشناسی جدید مبتنی بر علم است، پس ما هم برای آنکه مدرن باشیم باید فلسفه علم بخوانیم یا تلاش کنیم به نحو علمی بیندیشیم!
برخی دیگر ادعا میکنند ما در طول سالهای قبل از انقلاب در دام ایدههای مارکسیسم و مدهای رایج زمانه افتادیم و نتوانستیم غرب را به نحو صحیح و ریشهای بشناسیم؛ آنان توصیه میکنند برای شناخت غرب باید به دنبال مبانی و ریشههای تاریخی مدرنیته باشیم، مثلا لوتر و کالون و اصلاح دین را بشناسیم یا سراغ توماس آکویناس و فلسفه مدرسی برویم. برخی دیگر هم ادعا میکنند برای شناخت غرب باید سراغ منتقدان آلمانی مدرنیته، مثل هایدگر و نیچه و هگل برویم، چراکه تنها آنان توانستند عمق مدرنیته را بشناسند و نقاط ضعفش را نقد کنند.
برخی معتقدند ما ایرانیان اساسا از اندیشیدن مفهومی و فلسفی ناتوانیم و برخی دیگر توصیه میکنند برای اینکه بتوانیم فلسفی بیندیشیم باید مدتی صرفا به ترجمه آثار غربی روی بیاوریم. عدهای هم کلا با توسعه و مدرنیته مخالفند و میگویند در برابر هجوم ایدههای غربی اتفاقا باید بر اصالت فکری خودمان تاکید کنیم. در اینجا سعی کردم بدون اینکه از نمایندگان هر دیدگاه نام ببرم، آسیبشناسیها و نگرشهای عمدهای را ذکر کنم که درباره رابطه فلسفه با جامعه ایرانی عرضه شده است.
تمامی این تصویرها با همه اختلافی که دارند، در چند وجه مشترکند؛ اول از همه اینکه تمامی آنها راه برونرفت از مشکلات اجتماعی و سیاسی و تاریخی را یک راهحل اساسا فلسفی میدانند. دوم اینکه نوعی نگرش نخبهگرایانه اتخاذ میکنند که به فیلسوفان و فرهیختگان جایگاهی والا بخشیده و به سایرین جایگاهی پستتر تعلق میدهد. سوم اینکه با اتخاذ نگرش تکاملی تلاش میکند جامعه را از وضعیتی تاریک و دهشتناک و آمیخته به جهل به سوی وضعیتی روشن و مترقی و عقلمحور سوق دهد این تمایز بسیار مهم است.
آسیبشناسان فلسفی از وضع کنونی جامعه ناراضی هستند و دلیل اصلی توسعهنیافتگی را جهل و ناتوانی فکری قلمداد میکنند. ایشان مدعی هستند که اصلاح جامعه تنها از رهگذر یک انقلاب معرفتی و فلسفی میسر است، انقلابی که ما را به سرمنزل روشنایی و عقل میرساند. تضاد فلسفی بین عقل و جهل یکی از مضامینی است که از قرن هجدهم ذهن فیلسوفان و مصلحان اجتماعی را به خود مشغول داشته. قرن هجدهم به عصر روشنگری (enlightement) معروف بود یعنی عصری که فیلسوفانی همچون ولتر، دیدرو، دالامبر و کندرسه با نفوذ باورهای کهن، خرافات و نهادهای مذهبی بر اذهان مردم جنگیدند و تلاش کردند جامعهای مبتنی بر عقل، مدارا و پیشرفت بسازند. روشنگران دیدگاهی ثنوی نسبت به جهان داشتند؛ آنان معتقد بودند یک سوی جهان عقل ایستاده که به داوری صحیح درباره امور دست میزند و همهچیزهای خوب و زیبا را میآفریند و در سوی دیگر جهل قرار گرفته که تعصب و زشتی میآفریند.
عقل همواره با جهل در جدال بوده و از دست آن در رنج است. آسیبشناسان فلسفی ما، خواسته یا ناخواسته، همین نگرش را اتخاذ کردهاند؛ آنان هم معتقدند که برای اصلاح جامعه باید به نجات آن از دست خرافات و باورهای کهن دست زده و جامعهای عقلانی آفرید. در مقابل، دیدگاهی وجود دارد که با آسیبشناسی فلسفی مخالف است و تذکر میدهد که جامعه مدنی و نهادهای باثبات سیاسی بر اصلاحات معرفتشناختی و فلسفی تقدم دارند. آنچه جامعه را اصلاح و به مسیر درست هدایت میکند، تلاشهای گام به گامی است که مردم در عرصه اجتماع و سیاست انجام میدهند.
البته نمیتوان انکار کرد که هر یک از آسیبشناسیهای فلسفی واقعیتی را بیان میکنند، همچنین نباید انکار کرد که مطالعه فلسفه از بسیاری جهات مفید است، اما تمامی مشکلات جامعه را در ایدهها و اندیشهها خلاصه کردن مطلوب به نظر نمیرسد. مطالعه فلسفه هر اندازه هم که مطلوب باشد، فعالیتی فردی و مختص به حوزه خصوصی است و چندان به درد حوزه عمومی نمیخورد. مخاطبان فلسفه، همواره عدهای محدود هستند و استدلالهای فلسفی تنها بر همین عده محدود اثر دارد، به همین دلیل نباید عرصه عمومی را به محلی برای یافتن حقیقت فلسفی و عقلانی بدل کرد.
۲۱۶۲۱۶