همین‌قدر می‌توانم بگویم تا دوازده‌سالگی زندگی من ملالت‌آورترین زندگی برای یک کودک خردسال بود و آن‌چه مرا امیدوار می‌نمود فقط ساعت‌هایی بود که در گوشه‌ای می‌نشستم و آلام درونی‌ام را با ترسیم صوری بر تکه‌ای کاغذ تسلی می‌دادم.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در مهرماه ۱۳۳۸، مجله‌ «جوانان امروز» نوشتاری از استاد حسین بهزاد (درگذشت ۲۱ مهر ۱۳۴۷) منتشر کرد؛ نوشتاری که در آن، نقاش نامدار نگارگری ایران، زندگی خود را بی‌پرده باز گفته بود. مردی که از کوچه‌های خاکی تهران ۱۲۷۳ برخاست، در فقر و تنهایی آبدیده شد، و از رنج، زبان تازه‌ای برای مینیاتور ایرانی ساخت.

اکنون به بهانه پنجاه‌وهفتیم سالگرد درگذشت این نگارگر چیره‌دست، بازخوانی آن نوشته بیش از هر زمان بوی راستی می‌دهد: سخن هنرمندی که هنر را نه حرفه، که راه زیستن می‌دانست.

در سال ۱۲۷۳ شمسی در تهران پای به عرصه وجود نهادم. پدرم میرزا فضل‌الله حرفه‌اش نقاشی بود و من هم از شش‌سالگی عشقی شدید به هنر نقاشی در خود حس کردم. در هفت‌سالگی به مدرسه «شرف مظفر» برای کسب دانش شتافتم لکن چون اکثرا حواشی کتاب را نقاشی می‌کردم، معلم مروبوطه که آخوندی بیش نبود به جرم صورتگری از مدرسه اخراجم نمود. سپس به راهنمایی پدرم به نزد یکی از دوستانش به نام ملاعلی قلمدان‌ساز به شاگردی پرداختم. دیری نپایید که بیماری وبا شیوع یافت و پدر و استادم هردو درنتیجه ابتلا به آن بیماری درگذشتند و از آن پس زندگی قیافه تلخ و ملالت‌بارش را به من نشان داد. پس از آن دوازده سال به عنوان شاگردی نزد بزرگ‌ترین شاگرد ملاعلی به نام حسن پیکرنگار کار کردم و درنتیجه پیشرفت من، کلیه سفارش‌دهندگان قملدان‌های کار مرا به آثار استادم ترجیح می‌دادند.

در این مدت مادرم که جوان بود شوهر کرده و با همسر جدیدش در منزل پدری من می‌زیست. البته مزد من در آن ایام روزی یک عباسی بود که تقریبا در حدود سه سال با همان حقوق سر کردم. البته کودک یتیم و بی‌سرپرستی چوم من ملجأ و پناه دیگری نمی‌توانست داشته باشد و چون دلسوزی نداشتم می‌بایست با همان مزد ناچیز وسایل کار و غذای روزانه‌ام را به‌تنهایی تامین کنم و اغلب از عشق و علاقه شدیدم به هنر بسی اتفاق می‌افتاد که تمام مزد ناچیز خود را برای تهیه وسایل کار از دست می‌دادم و بسیار مدت که با یک وعده غذا می‌ساختم. خوب به خاطر دارم که روزی یکی از اشراف وقت سوار کالسکه با دبدبه هرچه تمام‌تر از خیابان ارک می‌گذشت، پس از آن‌که به حجره آمدم رو به استادم کرده و گفتم. آیا می‌شود من هم روزی چنین کالسکه‌ای داشته باشم. استاد به مضحکه خندید و گفت. تا دنیا دنیاست باید گرسنگی بکشی و دم برنیاوری! اما این سخنان یاس‌آور کجا می‌توانست نور هنر را که بر قلبم روشنایی می‌بخشید خاموش کرده و لهیب این عشق جانسوز را در وجودم خاکستر نماید.

همین‌قدر می‌توانم بگویم تا دوازده‌سالگی زندگی من ملالت‌آورترین زندگی برای یک کودک خردسال بود و آن‌چه مرا امیدوار می‌نمود فقط ساعت‌هایی بود که در گوشه‌ای می‌نشستم و آلام درونی‌ام را با ترسیم صوری بر تکه‌ای کاغذ تسلی می‌دادم. خانه من اتاق محقری بود که در آن با دلی ناشاد لکن پر از امید به کار می‌پرداختم و اغلب خوش نبودم، مگر ایامی که طراحی می‌کردم. سعی می‌کردم تا هوا روشن است کارهایم را پایان دهم تا شبانگاه از حیث نداشتن چراغ در مضیقه نباشم و چه شب‌ها که از نور ماه حداکثر استفاده را کرده و در پرتو سیم‌رنگش به کار خود ادامه می‌دادم. همین‌قدر می‌خواهم بگویم آن سختی‌ها که کشیده و آن رنج‌ها که متحمل شده‌ام یک عالم روحانیت و ازخودگذشتی برایم ایجاد کرده که کمتر کسی را از آن بهره‌ای است. به قول معروف همان جوهریست که آهن را آبدیده می‌نماید و انسان را به کمال مطلوب می‌رساند.

«تا دلی آتش نگیرد حرف جانسوزی نگوید/ حال ما خواهی اگر از گفته من جست‌وجو کن» سه سال قبل، تقریبا برای مدت دو ماه شرح‌حال من شب‌های دوشنبه در رادیو تهران، توسط آقای ابوالفضل میربها گفته می‌شد، باری، اگر تجربه‌ای در میان باشد و ممتحنین بی‌غرضی راجع به هنر در مملکت ما پیدا شوند آن‌گاه صدق گفتارم معلوم خواهد شد.

این را هم باید اذعان کنم که زندگی در عالم هنر بدون عشق میسر نیست و تنها عشق است که تکیه‌گاه هنر به شمار می‌آید. و دلیل این مدعا همین بس که در سن هشت‌سالگی در یک مجلس عروسی چشمم به زنی جوان افتاد که از دیدار وی بی‌اختیار بر خود لرزیدم و تا چند روز هرچه نقاشی می‌کردم به قول معروف جز صورت دلدار چیز دیگری بر کاغذ رسم نمی‌شد و حتی مادرم پس از دیدن آن تصاویر توبیخم کرد که چرا چنین عملی انجام داده‌ام.

در عالم هنر یک عامل بسیار مهم است و آن هم عبارت از این است، همان گونه که عارفی بعضی اوقات حال و وجد بدو دست می‌دهد و در عالم خلسه فرو می‌رود، هنرمند هم باید چنین عالمی داشته باشد و از تفکرش الهام بگیرد و طبیعت تنها راهنمایی برایش به شمار رود نه ‌آن‌که کاملا تقلید از طبیعت بنماید. باید اثرش زاییده فکر او باشد نه زاییده چشم تنها. هنرمند هر سوژه‌ای را که انتخاب می‌کند متعلق به او بوده و شخصیت وی باید در آن هویدا باشد همان‌طور که شاعری نمی‌تواند سروده دیگران را از آن خود بداند نقاش هم باید از چنین اصلی پیروی کند.

به عقیده من روزگار به کسانی خوش خواهد گذشت که علاوه بر حرفه مورد نیاز خود که از آن امرار معاش می‌نمایند هنری فراگیرند که تکیه‌گاه رنج‌های‌شان باشد و مهربان‌ترین دوست هنگام اندوه و تنهایی هنر است که می‌توان بدو دل خوش داشت و با توسل بدان از بار غم کاست. در عین حال باید دل‌های ما مخصوصا جوانان از عشق وطن مملو باشد، چه بزرگان دنیا سال‌های متمادی رنج می‌برند به امید این‌که خدمتی به وطن بنمایند و علاوه بر آن باید به جوانان یادآور شوم که بهترین زرنگی‌ها راستی است و طلا را نباید خرج مطلا کرد. به قول شاعر گرانمایه رودکی «دانش و آزادگی و دین و مروت/ این همه را بنده‌ی دِرم نتوان کرد»

گفته‌اند خود را بشناس، کسی که خود را شناخته باشد ولو در ظاهر رنج کشد درون او گلستان است، همه این‌ها را باید از طفولیت سرمشق قرار داد.

از هنرمند تازه‌کاری که شش سال نبود کار می‌کرد پرسیدم، «چرا هروئین می‌کشی؟» جواب داد: «هنر ارزشی ندارد»! تعجب من در این است که تا کسی با هنر نزدیک می‌شود دنیا را برای خود تنگ می‌بیند و از همه بدتر اشخاص بی‌صلاحیتی هستند که خود را هنرشناس جا زده و عده مزبور را طوری بزرگ می‌کنند که عملا قاتل جان آن‌ها می‌شوند. اصلا کسی که به دنبال هنر می‌رود باید بداند که هیچ ثروتی بالاتر از هنر نیست.

در بیست‌وچهار سال پیش که به فرانسه رفتم یک آماتور ثروتمند فرانسوی به من پیشنهاد نمود که وسایل زندگی را در اختیارم بگذارد و من فقط هرچند مدت یک تابلو برایش بسازم، لکن من زندگی در وطنم را به این عمل ترجیح دادم و هنوز که هنوز است خرسندم و به خود می‌بالم و امیدوارم چنین سرنوشتی هم در انتظار جوانان کشور باشد. حسین بهزاد (جوانان امروز/ ۲۲ مهر ۱۳۳۸)

۲۵۹

منبع: خبرآنلاین