گروه اندیشه: جعفر رحمانزاده در مطلبی در روزنامه شرق، نگاهی دارد به شب یلدا و تلاش می کند در باره فلسفه مرگ و حیات در خزان طبیعت رمزگشایی کند. از نظر رحمان زاده، پاییز در نگاه نیاکان ما، نه فصلِ زوال، که بزنگاهِ عظیمِ «خَلع و لُبس» (درآوردن جامه کهنه و پوشیدن قبای نو) است؛ رقصی میان عدم و هستی که در آن هر برگریزان، نویدبخشِ کاروانی از زایشهای پنهان است. این نوشتار با عبور از اساطیر «دوموزی» و حکمتِ «شبستری»، یلدا را نه فقط بلندترین شب سال، بلکه «انقلابِ امید علیه تیرگی» میداند. یلدا، میراثِ هوشمندانه خرد ایرانی است تا در دلِ مرگبارترین خزان، جشنِ میلادِ خورشید را به پا کند و به ما یادآور شود که برای فربه کردنِ «جان»، باید از پیلهی «تن» کاست. این فصلی است برای پالایشِ قلب از نفرت و انتظار برای طلوعِ روشنایی در جانهای مشتاق.
****
در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ
در هزیمت رفته در دریای مرگ
(مولانا، مثنوی، دفتر اول)
پاییز همواره در اساطیر و نزد ادیبان، حکیمان و عارفان نشانهای از مرگ، عدم و نیستی بهشمار آمده است. آنگونه که بهار نماد زایش و رویش خوانده میشود. در کتاب «از اسطوره تا تاریخ»، به باور پیشینیان آمده است: الهه نباتات به نام «دوموزی» در تابستان کشته میشود و به جهان مردگان کوچ میکند. با مرگ او خزان طبیعت آغاز و گیاهان از بین رفته، درختان بیبرگ، جانوران یا سر در آغوش مرگ کرده یا بیرمق میشوند زایشی درنمیگیرد تا آنگاه که ایزدان، دیگر وی را از جهان مردگان برکشیده و پس از ازدواج او با «الهه آب»، رویش و زایش پدیدار میگردد و آن هنگامه بهار است.
در نگاه حکیمان نیز نهاد ناآرام و بیقرار جهان ماده یا جوهر و عَرَض و عقول در چرخه دائمی «خَلع و لُبس» قرار دارند. اجزای هستی پیوسته و مستمر در گردونه مرگ و حیاتاند و با افاضه فیض از مبدأ فیاض، این بهدرکردن جامههای کهنه و پوشیدن لباس نوهای متصل، وجود ظهور پیدا میکند. آنچنان که شیخ محمود شبستری در گلشن راز آورده است:
به هر ساعت جوان و کهنه پیر است
به هر دم اندر او حشر و نشیر است
در او چیزی دو ساعت مینپاید
در آن لحظه که میمیرد بزاید
تو گویی دائما در سیر و حبساند
که پیوسته میان خلع و لبساند
و در گردش فصول پاییز پیامآور خزان است که در آن هزاران شاخه و برگ رو به نیستی میروند و در قافله فنا پیش تاخته و در دریای مرگ گام میگذارند. اما این پایان کار نیست و به نگاه ملای رومی، سنت هستی در تدبیر و اراده دادار آن، طبیعت آنچه را که در دل خود نهان کرده است، پس میدهد. و از نهانگاه نیستی گروهگروه به پهنه هستی پای مینهند.
از عدمها سوی هستی هر زمان
هست یا رب کاروان در کاروان
مرگ در چنین روایتی پایان جهان نیست و پاییز، این زیباترین فصل خداوند، که با رنگبندیهای رازآلود و حیرتآور در چشم ما آدمیان طناز فریبایی است که هرچند آدمی را به سخن منسوب نبوی به برترین و بهترین اندرز رهنمون میکند که «کفی بالموت واعظا»، اما در همان حال پیام او پایان تیرگیها و سیاهیها و نویدبخش زایش روشناییها و سپیدیهاست.
و چه هوشمند و خردمند بودند نیاکان ما که آخرین روز پاییز را در بلندترین شب سال به جشن و سرور و شادمانی پیوند دادند و واژگان سریانی «یلدا» را برایش برگزیدند. یلدا، به معنای میلاد، زایش خورشید، ظهور روشنایی؛ ولادت «میترا» و موسم زاییدهشدن مهر؛ گرمابخش زندگی؛ و به امید پایان سردیها و دلسردیها، تیرگیها و سیاهیها و در انتظار رویش طراوت و شادابی بهار.
از فردای یلدا روز و روشنایی بهتدریج طولانیتر و از تاریکی شب کاسته میشود و این رمز و راز یلداست. یلدا البته بهانهای برای دورهمی، صمیمیت و استواری و انسجامبخشی نهاد خانواده هم هست. احترام به بزرگان و مهرورزیدن به یکدیگر و در یک کلمه معنابخشی به زندگی. زیستن انسانی و اخلاقی دور از کینه و نفرت. جان را پالایشکردن و از تیرگی و پلشتی رهاندن تا گنجینه عشق و محبت شود.
مگر نه این است که جان را نیز خزانی است و بهاری. با کژیها، بدخواهیها، نفرتپراکنیها و آلودن آن به چرب و شیرینهای ناصواب، جان نحیف میشود و به خزان میل میکند؛ باید کوشید با زدودن زنگارها از آن، گوهر جان را فربه کرد. و چه بلند و نغز گفت حضرت مولانا:
تن چو با برگ است روز و شب از آن
شاخ جان در برگریز است و خزان
برگ تن بیبرگی جان است زود
زین بباید کاستن آن را فزود
به امید زایش روشناییها و پایان تیرگیها و با آرزوی یلدایی شاد برای هموطنان [عزیز]
۲۱۶۲۱۶