وقتی بیماری یا آسیب جدی اتفاق میافتد، پیش از آنکه پای سیاست، ایدئولوژی یا مقایسههای کلان به میان بیاید، یک چیز در مرکز قرار میگیرد: «تجربه بیمار». تجربهای که نه در نمودارهای توسعه دیده میشود، نه در رتبهبندیهای جهانی سلامت و نه در تبلیغات بیمهای. تجربهای خاموش، فرساینده و گاه عمیقاً مشترک؛ حتی میان دو کشوری که در اغلب شاخصها در دو سوی طیف ایستادهاند.
این یادداشت، روایت پیشبردن دو سناریوی درمانی تقریباً مشابه است؛ یکی در ایران و یکی در آمریکا. دو انسان، دو سیستم درمانی بسیار متفاوت، اما مسیری که در عمل، به شکلی غافلگیرکننده شبیه هم از کار درآمدهاند: سرگردانی، پاسکاری پزشکان، فرسایش روانی، و تعلیق مسئولیت.
سناریوی اول: ایران؛ درمان در میان ازدحام و بینظمی
در ایران، ماجرا با یک آسیب فیزیکی جدی آغاز شد؛ آسیبی که نیازمند تشخیص دقیق، تصمیمگیری مرحلهای، هماهنگی میان تخصصها و در نهایت، انتخاب مسیر درمانی مناسب بود. روندی که در تئوری ساده به نظر میرسد، اما در عمل بیمار را وارد یک پیچوخم فرسایشی میکند.
ارجاع از این پزشک به آن پزشک، از این تصویربرداری به آن آزمایش، از این نظر به آن نظر. نه الزاماً بهخاطر بدخواهی یا ناآگاهی، بلکه بیشتر بهخاطر ساختاری که در آن مسئولیت «کل بیمار» بهندرت بر عهده یک نفر قرار میگیرد. هر پزشک، بخش خود را میبیند؛ مفصل، عصب، تصویرMRI، عدد آزمایش. اما کسی که همه این اجزا را به یک روایت درمانی منسجم تبدیل کند، بهسختی پیدا میشود.
در این میان، بیمار و خانوادهاش مدام مجبورند نقش مترجم، هماهنگکننده و حتی برنامهریز را ایفا کنند. پرسشهای سادهای مثل «گام بعدی چیست؟»، «این تصمیم بر اساس کدام فرض است؟» یا «اگر این درمان جواب نداد، گزینه بعدی چیست؟» اغلب بیپاسخ میماند یا به آیندهای نامعلوم حواله داده میشود.
هزینهها در ایران، نسبت به بسیاری از کشورها پایینترند، اما هزینه پنهان این روند، چیز دیگری است: اضطراب، اتلاف وقت، سردرگمی، و احساس رهاشدگی در میانه مسیر درمان.
سناریوی دوم: آمریکا؛ درمان در میان وفور منابع و صلبیت سیستم
همزمان، در نقطهای دیگر از جهان، در آمریکا، دختری با آسیب بدنی مشابه – دررفتگی کتف – وارد چرخه درمان شده است. کشوری با پیشرفتهترین فناوریهای پزشکی، دانشگاههای تراز اول و یکی از پرهزینهترین سیستمهای سلامت جهان.
حق بیمه سالانه خانواده: حدود ۲۵ هزار دلار
انتظار طبیعی این است که چنین هزینهای، دستکم آرامش، انسجام و پاسخگویی به همراه بیاورد، اما روایت واقعی چیز دیگری است.
اینجا هم پاسکاری وجود دارد؛ نه لزوماً بین پزشکان بیدقت، بلکه میان تخصصهای فوقالعاده دقیق، اما بهشدت تفکیکشده. ارتوپد به فیزیوتراپی ارجاع میدهد، فیزیوتراپیست بازگشت به متخصص را توصیه میکند و هر ارجاع با یک فرایند اداری، تأیید بیمه و انتظار جدید همراه است.
در آمریکا، پزشک اغلب مقید به پروتکلهای حقوقی و بیمهای است. حتی اگر تشخیص شخصیاش چیز دیگری باشد، دستش برای تصمیمگیری سریع بسته است. نتیجه؟ بیمار، با وجود پرداخت هزینههای سنگین، همچنان در انتظار است؛ منتظر تأیید، منتظر نوبت، منتظر تصمیم نهایی که ظاهراً هیچکس مالک آن نیست.
خواهرم در اوج کلافگی، جملهای میگوید که در نگاه اول اغراقآمیز به نظر میرسد، اما از تجربهای واقعی میآید: «اینجا هم شده مثل ایران.»
شباهتی نگرانکننده: حذف تدریجی «مسئولیت شخصی»
آنچه این دو تجربه را به هم پیوند میزند، نه سطح فناوری است، نه کیفیت دانش پزشکی و نه حتی هزینه درمان. وجه مشترک، حذف تدریجی یک عنصر کلیدی است: «مسئولیت شخصی پزشک یا تیم درمان نسبت به کل مسیر بیمار».
در هر دو سیستم، بیمار با اجزایی از مراقبت روبهروست، نه با یک روایت منسجم درمانی. تصمیمها تکهتکهاند، توضیحها ناقصاند و آینده درمان اغلب مبهم تعریف میشود. در چنین شرایطی، بیمار ناخواسته وارد نقش کنشگری میشود که برای سلامت خود باید مدام بپرسد، پیگیری و مقایسه کند و تصمیم بگیرد؛ بیآنکه ابزار یا قدرت واقعی تصمیمگیری در اختیارش باشد.
این وضعیت، فرسایش روانی شدیدی ایجاد میکند؛ فرسایشی که در هیچ قبض بیمارستانی ثبت نمیشود و در هیچ گزارش رسمی سلامت جایی ندارد.
تفاوتهای واقعی؛ اما نه الزاماً آرامبخش
البته تفاوتها را نمیتوان و نباید نادیده گرفت. در ایران، هنوز امکان «یافتن پزشک متعهد» بهصورت فردی وجود دارد؛ پزشکی که برخلاف فشار سیستم، مسئولیت را میپذیرد و بیمار را رها نمیکند. این اتفاق، گرچه ساختاری نیست، اما گاهی نجاتبخش است.
در آمریکا، سیستم چنان صلب و حقوقی شده که حتی پزشک دلسوز نیز اغلب در چارچوبی عمل میکند که قدرت مانورش محدود است. امنیت حقوقی، جایگزین انعطاف انسانی شده و نتیجه آن، نوعی درمان بیچهره و بیصداست.
از سوی دیگر، در ایران بینظمی، کمبود منابع و فشار کاری پزشکان، نقش پررنگتری در این سرگردانی دارد؛ در حالی که در آمریکا، وفور منابع در کنار بوروکراسی پیچیده همان نتیجه را رقم میزند.
یک سوءتفاهم رایج: «شبیه شدن» یعنی پیشرفت؟
در اینچا به نقطهای میرسیم که مقایسهها معمولاً لغزنده میشوند. وقتی شنیده میشود «ما داریم شبیه آمریکا میشویم»، اغلب این گزاره بهعنوان نشانه پیشرفت یا دستکم حرکت در مسیر جهانی تعبیر میشود. اما پرسش این است: شبیه شدن از کدام منظر؟ اگر شباهت در حذف تدریجی کرامت بیمار، تبدیل درمان به فرایند اداری و رها کردن انسان میان تخصصها باشد، این شباهت نه نشانه پیشرفت، بلکه زنگ خطر است.
واقعیت این است که بسیاری از بحرانهای امروز نظامهای سلامت، جهانی شدهاند. سرمایهمحور شدن درمان، تفکیک افراطی تخصصها و اولویت دادن به کارآمدی سیستم بر تجربه انسانی، پدیدههایی نیستند که به یک کشور خاص محدود باشند.
آنچه در آمار نمیآید
هیچیک از این تجربهها بهخوبی در آمار منعکس نمیشوند. آمارها از امید به زندگی، درصد پوشش بیمه، تعداد تخت بیمارستانی یا پیشرفت فناوری حرف میزنند؛ اما کمتر از «احساس رهاشدگی بیمار در میانه درمان» میگویند.
در هر دو کشور، بیمار در نهایت با این پرسش تنها میماند:
«اگر من پیگیر نباشم، چه کسی هست؟»
و این، شاید دقیقترین نقطه مشترک این دو سناریو باشد.
جمعبندی: نه سیاه، نه سفید
این یادداشت نه دفاع از وضع موجود در ایران است، نه تخطئه نظام سلامت آمریکا. هدف، برجسته کردن یک واقعیت کمتر دیدهشده است: اینکه توسعه پزشکی، اگر با بازتعریف مسئولیتپذیری تأمین نشود، میتواند در هر جغرافیایی به همان بنبست انسانی برسد.
شاید مسئله اصلی این نباشد که «ما شبیه آمریکا شدهایم» یا «آمریکا شبیه ما شده است». مسئله این است که بخشهایی از جهان، فارغ از سطح ثروت و فناوری، در حال شبیه شدن به یکدیگرند؛ در حذف تدریجی انسان از مرکز درمان. و اگر قرار است اصلاحی رخ دهد، نه از مسیر شعار و مقایسههای سطحی، بلکه از بازگشت به یک اصل ساده آغاز میشود:
بیمار، پیش از آنکه مورد (case) باشد، انسان است.